تهیونگ و هیونگشیک در سکوت و در کنار هم غذا میخوردند که ناگهان مردِ کوچکتر یاد قضیهی مهمی افتاد.
-راستی عزیزم قراره هفتهی دیگه برای تحقیق یک پرونده اعزام بشم به یکی از مناطق شرق.هیونگشیک با لبخند مهربونی گفت:
¥جدی؟ واقعاً برات خوشحالم! خوشحالم که بالاخره به آرزوت رسیدی. راستی به خانوادهات هم گفتی؟تهیونگ با شنیدن اسم خانوادهاش آهی کشید و گفت: -فردا شب خونهی پدرم دعوتیم، اون موقع بهشون میگم.
چهرهی مردِ بزرگتر کمی درهم شد و تهیونگ میدونست که نامزدش از اومدن به خونه خانوادهاش خیلی خوشش نمیآد.
تهیونگ کمی از لیوان آبش نوشید و با اکراه گفت:
-اگه دوست داری که نیای...هیونگشیک آهی کشید، بین حرفش پرید و زیرلب گفت:
¥اشکالی نداره عزیزم، خودت رو ناراحت نکن! فقط باید درمورد یک قضیهی مهم باهم حرف بزنیم تهیونگ.-الان؟
با دیدن اون لحن غمگین، لبخندِ نگرانی زد و پرسید و هیونگشیک سریه به نشونهی منفی تکون داد.
¥فردا.تهیونگ لبخندی زد، حالا خیالش راحت شده بود و کمی دیگه از مرغ سوخاریش رو خورد.
میدونست هیونگشیک چقدر پیش خانوادهاش معذبه ولی این روهم میدونست اگه نیاد باز غرغرها و سرکوفتهای پدرش شروع میشه.
تهیونگ همیشه از طرف پدر و مادرش سرزنش میشد البته نه به خاطر گرایش متفاوتش بلکه به این خاطر که پدر و مادرش میخواستند اون هم مثل برادرِ بزرگترش، جونگده، یک بیزینس مَن بشه نه یک پلیس دایرهی جنایی که اگه کل زندگیاش رو هم کار کنه، نمیتونه حتی یک درصد از ثروت برادر و خانوادهاش رو به دست بیاره.
البته یکی از مشکلات دیگهی اون، انتخاب هیونگشیک بود.
مردِ بزرگتر، شغل چندان خوبی نداشت و پدرِ تهیونگ به شدت مخالفش بود ولی خب اون مثل همیشه با لجبازی به خواستههاش میرسید و براش اهمیتی نداشت که اگر خانوادهاش ازش ناامید میشدند.
بعد از جمعآوری ظرفهای کثیف در سکوت، دو مرد با خستگی روی تخت مشترکشون دراز کشیدند و بعد از بوسیدن گونههای همدیگه، چشمهاشون رو بستند و به آرومی خوابیدند.***
تهیونگ کنار برادرش به نرده تکیه زد و به جونگده که سیگارش رو آتیش میزد، خیره شد.
میدونست هروقت برادرش سراغ سیگار میره یعنی مشکل بزرگی داره؛ پس دستش رو روی شونهی مرد گذاشت و نگران پرسید:
-مشکلی پیش اومده، هیونگ؟جونگده لبخندی زد و بیحوصله جواب داد:
¥نمیدونم میشه گفت مشکله یا نه ولی دارم ورشکست میشم! همسرم میخواد ازم جدا بشه و با دخترمون از کشور بره و اگه اوضاع همینطور پیش بره، فکر کنم یک مدت دیگه باید از پشت میله ها به ملاقاتم بیای.تهیونگ نگرانتر از قبل لبش رو گزید و گفت:
-چرا از بابا کمک نمیخوای؟جونگده با تمسخر خندید و اشارهای به داخل خونه کرد و گفت:
¥ببینش!تهیونگ به داخل خونه نگاه کرد و با دیدن هیونگشیک و پدرش که در سکوت و اخمآلود قهوه مینوشیدند و مادرش که بیتوجه به اونها درحال دیدن سریال مورد علاقهاش بود، به آرومی خندید.
¥به نظرت اگه الان بهش بگم بهم کمک کنه چه بلایی سرم میآره؟تهیونگ دست به سینه و با لحنی جدی جواب داد:
-اولش غر میزنه، دوم بیشتر غر میزنه و سوم اگه دلش بخواد بهت کمک میکنه!جونگده پوزخند زد و گفت:
¥پس با این حساب همون بهتر که برم زندان تا شنیدن غرغرهاش رو تحمل کنم.هر دو بیصدا به شوخی مرد خندیدند که جونگده سیگارش رو خاموش کرد و پرسید:
¥کِی میری ماموریت؟تهیونگ با یادآوری ماموریتش هیجانزده شد و جواب داد:
-آخر هفته!جونگده سری به نشونهی مثبت تکون داد و با محبت گفت:
¥اگه مشکلی برات پیش اومد فقط کافیه باهام تماس بگیری، باشه دونسنگم؟ درضمن فراموش نکنی که گردنبندی که برای تولدت خریدم رو حتماً گردنت کنی، باشه؟تهیونگ چشمی زیرلب گفت و در آغوش برادرش فرو رفت، آغوشی که تقریباً برای آخرین بار تجربه اش میکرد.
***
( یک هفته بعد )
سرعت ماشین رو کم کرد و طبق گفتهی جیپیاس به منطقهی مورد نظر که وارد شده بود، نگاهی انداخت.
به روستای کوچک و درعین حال ساکت با دقت نگاه کرد و کنار پمپ بنزین ایستاد.
بعد از اون مسافت طولانی تقریباً بنزین ماشین تموم شده بود و نیاز به زدن بنزین داشت.
از ماشین پیاده شد و کِش و قوسی به بدن خشک شدهاش داد.
هوا گرم و شرجی بود و تهیونگ به شدت از این حال و هوا متنفر.
جو اون روستا بیش از حد مزخرف و مشکوک بود ولی خب نمیتونست فقط با اکتفا به حس و حالش درمورد آدمهایی که ندیده، قضاوتشون کنه.
دکمهی اول پیراهنش رو باز کرد و به درختهای نسبتاً بلند و کوههای سرسبز نگاه کرد، مسیر نگاهش رو تغییر داد و این بار به سمت پمپ بنزین و تعمیرگاهِ کنارش که خالی از هر آدمی بود، با تعجب نگاه کرد.
ابرویی از خلوت بودن اونجا بالا انداخت و قبل از اینکه بتونه کسی رو صدا کنه، صدای کسی رو شنید که با نفرت غرید:
£ولم کن! دستت رو بهم نزن آشغال!تهیونگ با دقت گوش داد و قدمی جلوتر رفت که صدای بَم مرد دیگهای هم شنیده شد.
&آروم باش، هوسوک! یکی صدات رو میشنوه، عزیزم!مرد که به احتمال همون هوسوک بود با خشم گفت:
£ولم کن! فقط ولم کن! دست بهم نزن!تهیونگ اخمی کرد، اون مکالمهها به شدت براش مشکوک بودند؛ پس دستش رو روی اسلحهای که به کمرش وصل بود، گذاشت و با صدای بلند و جدی گفت:
-کی اونجاست؟ همین الان بیا بیرون!پایان پارت دوم.
سلام خوشگلا من برگشتم با پارت جدید 🥰🥰🤩
خب این هم از قسمت دوم و بالاخره ورود تهیونگ به منطقه ی مشکوک و رمزآلود
دوستان پارت اول هم گفتم و الان هم باز میگم لطفا زود نتیجه گیری نکنید و فقط خوب و با دقت تمام مکالمات و داستان رو بخونید؛ چون هر تیکه یک داستان داره.
راستی خوشگلا پارت بعد شخصیت های زیادی وارد داستان میشن که هر کسی یک رازی داره و فکر کنم از پارت پنج یا شش بالاخره کوکیمون رسما وارد داستان میشه.ووت و نظر یادتون نره خوشگلا 🥰🧡
دوستون دارم تا پارت بعد 💜💙😍
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.