part 42

5.1K 898 586
                                    


****

غم زده پشت در خونه کیم جیسو ایستاد و منتظر شد تا ژان زنگ در رو فشار بده.
پسرِ بزرگتر قبل از اینکه دستش به سمت زنگ بره به سمتش برگشت و زیر لب پرسید: ¥حالت خوبه؟

حالش خوب بود؟
معلومه که خوب نبود!
لعنت بهش!
فقط پنج ساعت از رفتن جانگ کوک می گذشت و اون تا سر حد مرگ دلتنگش بود.
چطوری با اون حجم دلتنگی می تونست سه روز تحمل کنه؟
آهی کشید، نمی خواست ژان رو هم درگیر بدبختی هاش بکنه؛ پس فقط به تکون دادن سرش به معنای مثبت اکتفا کرد.
بالاخره زنگ در زده شد و دو مرد منتظر باز شدنش موندن.
در باز و زن تقریباً جوان و زیبایی پشت در نمایان شد.
جیسو با دیدن دو مردِ جوان کمی تعجب کرد، پرسشی به اون دو ناشناس خیره شد و پرسید: ¥بفرمایید؟

ژان حکمی که از طرف دادگستری برای انجام تحقیقات بهشون مجوز داده بود رو به زن نشون و توضیح داد: ¥از طرف دادگستری سئول برای پرسیدن چندتا سوال در مورد همسرِ سابقتون آقای جئون جانگ مین مزاحم شدیم.

جیسو با شنیدن اسم همسرِ سابقش لحظه اس خشکش زد ولی بعد در رو به آرومی باز کرد و کنار رفت.
دو مرد بعد از تشکر وارد خونه شدند که جیسو گفت: ¥معذرت می خوام کمی جا خوردم! آخه از آخرین باری که پلیس برای پرسیدن سوال اومد حدود بیست سال یا بیشتر می گذره. لطفاً بشینید! چی میل دارید؟

تهیونگ اینبار با جدیت گفت: -ممنون خانم کیم! ما اجازه ی خوردن چیزی در حین ماموریت نداریم لطفاً اگه می شه بشینید.

جیسو روی کاناپه مقابل دو مرد نشست و با نگاهِ تقریباً امیدواری گفت: ¥خبری درمورد جانگ مین دارید؟ زنده است؟

ژان آهی کشید و جواب داد: ¥متاسفم خانم کیم! ما هنوز در حال تحقیق هستیم، می تونم بپرسم چه اتفاقی برای ایشون افتاد؟

انگشت های ظریف و لرزون زن درهم گره خورد و بغض کرده به زمین زل زد.
¥دو سال از ازدواجمون می گذشت که جانگ مین ناگهان تصمیم گرفت به عنوان معلم به یک روستا نزدیکی سئول بره. من خیلی با تصمیمش موافق نبودم، اون هم بی اهمیت به من گفت که می ره و من می تونم توی سئول بمونم. ما باهم دعوای بدی داشتیم، قهر کرده بودیم و تقریباً هیچ خبری از هم نمی گرفتیم تا اینکه بعد از حدود چهار ماه جانگ مین برگشت. اون خوشحال بود و هیچ حرفی از دعوا و قهرمون نزد، منم از اینکه همه چیز تموم شده خوشحال بودم ولی فقط خیال خام می کردم. بعد از چند روز که از موندن جانگ مین گذشت، من تصمیم گرفتم که بهش بگم می خوام باهاش به روستا برم ولی اون ناگهانی بهم گفت که باید از هم جدا بشیم، من خیلی ناراحت بودم و وقتی دلیلش رو پرسیدم اون... اون...

جیسو با گریه سرش رو پایین انداخت و تهیونگ با ناراحتی جعبه ی دستمال کاغذی که کنارش بود رو به سمت زن گرفت.
جیسو تشکری کرد و با بغض ادامه داد: ¥اون با گستاخی بهم گفت خیانت کرده! گفت که بالاخره کسی که عاشقشه رو پیدا کرده و توی اون مدت حتی به من فکرهم نکرده. من خیلی ناراحت شدم، بعد از دو سال زندگی خیلی یهویی همسرم بهم گفت که من رو هیچ وقت دوست نداشته و قلبم رو به بدترین شکل ممکن شکوند. جانگ مین گفت باید برگرده به روستا چون محبوبش منتظرشه و وقتی بار دیگه برگرده کارهای طلاق رو انجام می ده. من ازش خواستم که اسم محبوبش رو بهم بگه ولی اون درعوض عکس یک خانواده رو بهم نشون داد‌. جانگ مین و مرد توی عکس خیلی مهربون به نظر می رسیدند، لبخندهاشون واقعی بود و واقعاً خوشبخت بودند. من اون لحظه بود که فهمیدم همسرم گرایشش فرق داره. اون زمان خیلی در مورد اینجور روابط چیزی نمی دونستم و فقط فکر می کردم که اون گناهکاره. من نفرینش کردم، من مردی رو که عاشقش بودم نفرین کردم که هیچ وقت نتونه خوشحال باشه و کنار اون مرد از زندگی اش لذت ببره. جانگ مین بهم خندید و بدون گفتن حرفی من رو همراه اون عکس تنها گذاشت. چند روز گذشت و خبری ازش نشد فکر کردم مثل دفعه ی قبل بازهم قراره بعد از چند ماه برگرده ولی بعد از چند ماه اون هیچ وقت برنگشت تا برگه های طلاق رو امضا کنیم. من گزارش گم شدنش رو به پلیس دادم ولی بعد از یک سال اون هاهم هیچی پیدا نکردند و بعد دیگه هیچ خبری ازش نشد.

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now