(فلش بک_ پنج ساعت قبل)جانگ کوک چهار مرد نظامی رو توی رودخونه انداخت و البته قبلش مطمئن شد مرگشون جوری باشه که انگار توسط یک حیوون درنده کشته شدند.
جریان رودخونه به نسبت تند و با سنگ های تیزی پوشیده شده بود و تا زمانی که دیگران پیداشون می کردند تقریباً چیزی از جسدها برای بررسی نمی موند.
دست خونی شده اش رو به شلوارش کشید که ناگهان صدای خِش خِشی از پشت سرش اومد و حواسش جمع شد.
کمی متعجب شد و زیرلب گفت: +کی...داره می دوه؟کسی به جز هوسوک به اون سمت کوه نمی اومد و در اون لحظه ساعت از نیمه شب گذشته؛ پس قطعاً هوسوک نمی تونست باشه و فقط یک احتمال می موند.
تهیونگ فرار کرده!
دلبرش با اینکه اطمینان داده بود دیگه فرار نمی کنه باز چشمش رو به روی قول و قلب بیچاره ی پسر بسته و باز دست به فرار زده.
اخم هاش به سرعت درهم شد و به سمت صدا دوید که ناگهان با کسی برخورد کرد و صدای جیغ زنونه ای که انتظارش رو نداشت باعث ترسش شد.
همه جا تاریک بود ولی برای چشم های تیزبین جانگ کوک دیدن رو به روش چندان مشکل نبود.
اون زن ترسیده با شکم برآمده به همراه یک نوزاد در دستش و دختر و پسر بچه ی کنارش کسی نمی تونست غیر از هواسا باشه.
با چشم های گرد شده به صحنه ی رو به روش زل زد و مثل اینکه هواسا هم اون رو شناخت که بدون حرکت اضافه ای با التماس جلوی پاش زانو زد و با لحن غمگین و ناامیدی نالید: ¥بزار برم جانگ کوک! التماست می کنم بزار برم! من همیشه باهات خوب بودم لطفاً من رو به اون جهنم برنگردون. ازت خواهش می کنم بزار برم!هواسا بدون اینکه اهمیتی به جملات بی ربط به همش بده التماس می کرد.
اون زن راست می گفت، بعد از هوسوک تقریباً بهترین رفتار رو توی اون روستای نفرت انگیز اون باهاش داشت.
حداقل همین که بهش هیولا نمی گفت و گاهی می ذاشت از شیرینی های پخته شده اش بدزده و به کسی چیزی در موردش نمی گفت، یک رفتار خوب محسوب می شد، مگه نه؟
هواسا همچنان گریه و التماس می کرد و هر از گاهی به عقب برمی گشت و پشت سرش رو چک می کرد.
انگار می ترسید دوباره دنبالش بیان و به زور ببرنش.
جانگ کوک به چشم های ترسیده و اشکی اون دختر و پسر کوچولو زل زد.
یک لحظه یاد دلبرش افتاد و قلبش لرزید.
اون هم التماس توی چشم تهیونگ رو دیده بود ولی نمی تونست بزاره اون بره، حالا که نمی تونست تهیونگ رو آزاد کنه چرا اون بیچاره هارو نزاره بره؟
با اینکه می دونست اگه اون عوضی بفهمه به هواسا کمک کرده تا فرار کنه، یک کتک حسابی می خوره ولی با این حال بازهم از سر راه زن کنار رفت و با دست به یک قسمت از جنگل اشاره کرد و زیرلب گفت: +از اونجا...برو...می رسی به جاده!هواسا باورش نمی شد که جانگ کوک به همون راحتی ولش کرده و تنها کاری که تونست برای تشکر بکنه بلند شدن از جاش و رفتن به سمت پسر بود و البته بی توجه به ظاهرش لب هاش رو بدون منظور محکم ببوسه.
جانگ کوک شوکه به رو به روش زل زد و تا خواست واکنشی نشون بده، هواسا دیگه اونجا نبود و قطعاً اون زن به همراه بچه هاش فرار کرده بود.
جانگ کوک با حس چندشی که بهش برای اولین بار دست داده بود، لب های خیسش رو پاک کرد و با خودش غر زد.
هیچکس جز تهیونگ حق بوسیدنش رو نداشت، هیچکس!
برخلافِ مسیر رفتن هواسا شروع به حرکت کرد تا به روستا بره باید بر می گشت و در مورد قضیه اون سربازها به یونگی اطلاع می داد.
البته می دونست که الان روستا دوباره به هیاهو افتاده و باز اون مقصر تمام اتفاقات دونسته می شه ولی با همه ی این اوصاف مجبور بود که بره، قبل از اینکه اون به سراغش بیاد.
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.