part 20

6.9K 1.1K 644
                                    


نامجون تفنگش رو پایین آورد و بی توجه به هواسا که با برخورد تیری دارت مانند به گردنش بی هوش شده و کنارِ جین روی زمین افتاد، به سمت جین دوید.
روی زمین کنارِ جین که غرق در خون افتاده بود، نشست و نالید: =جینی! عزیزم! صدام رو می شنوی؟

بچه ها با صدای بلند گریه می کردند و جین درحالی که از شدت ضعف و خون ریزی بی حال شده بود، نالید: *بچه ها...بچه هارو...ببر! نزار...ببینند...

جین نتونست ادامه بده، پسرِ کوچکتر دستش رو روی رد زخم گذاشت و کمی فشار داد تا خونریزی بند بیاد و بی اعتنا به ناله ی دردناک جین که تا اعماق قلبش رو می سوزوند، فریاد زد: =سهون! بیا اینجا لعنتی! ما اینجاییم.

سهون با شنیدن صداش به همراه تفنگ و البته سویون به سمتشون دوید.
سویون با دیدن جین در اون حال جیغی کشید و فریاد زد: ¥اوپا!

نامجون بی توجه به دخترخاله ی جین که البته غریبه ها اون رو به عنوان همسرِ جین می شناختند و این فقط برای پوشوندن رابطه ی اون دو بود؛ دوباره فریاد زد: ¥سویون! زود باش بچه هارو ببر. سهون بیا کمک!

سویون نوزاد رو بغل کرد و همراه بچه های گریون راه روستا رو در پیش گرفت و البته همون موقع چهار چرخی از بین درخت ها گذشت و لیسا که راننده بود با دیدنشون سریع گفت: ¥اوپا! بیا سوارش کن.

نامجون، جین رو بغل کرد، به سمت چهارچرخ رفت و جین رو سوارش کرد و با استرس گفت: =می دونم درد داری عزیزم! الان می رسیم روستا پیش هوسوک و یونگی. فقط کافیه دست هات دورم حلقه کنی! باشه جین؟

جین بین خواب و بیداری سری به نشونه مثبت تکون داد و نامجون هم سوار شد.
دست های بیحال جین دور کمرش حلقه شد و نامجون به لیسا اشاره کرد تا پشت جین سوار بشه تا اون رو نگه داره.
دختر بدون حرف و لجبازی، کاری که خواسته بود رو انجام داد و نامجون قبل از رفتن با خشم گفت: =سهون! این عوضی فراری رو زود برگردون!

به سرعت حرکت کرد و متوجه جواب سهون نشد‌.
جین چشم هاش رو به زور باز نگه داشته بود و به جنگل انبوه خیره شد.
درخت ها به سرعت از کنارش رد می شدند و
رویایی مبهم جلوی چشم هاش تشکیل شد.

(فلش بک)
(دوستان این قسمتِ رویا یا درواقع خاطرات گذشته ی جین هست.)

با ترس و نفس های بریده شده به مرد هیکلی بسته به روی تخته ی فلزی که پدرش همیشه گوسفند و گاوها رو روش سلاخی می کرد، زل زد.
دلش می خواست از اون مکان که حالا بسیار وَهم آلود بود، فرار کنه اما پاهاش خشک شده بود و ترسش باعث گرفتگی عضلاتش شد.
آب دهنش رو به زور قورت داد که دست های پدرش که با دستکش های پلاستیکی مخصوص کارش پوشیده شده بود، روی شونه هاش قرار گرفت و صدای بمش توی گوشش طنین انداز شد.

#برو جلو سوکجین! می بینی چه قدر خوشگله؟ ببین چطوری صدای فریادهای گوش خراشش توی دهنش خفه می شه، زیبا نیست؟ برو جلو و اون گردن سفید رو رنگی کن! برو جلو پسرِ عزیزم!

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now