part 49

6K 884 1.4K
                                    


❗❗هشدار❗❗
این پارت شامل صحنه های دلخراش، قتل، خودکشی و...می باشد. اگه دوست ندارید لطفا از خوندن این پارت صرف نظر کنید.
و در آخر دقت داشته باشید عزیزان این فقط داستانه و واقعی نیست، ممنون از شما. ❤️

****

(زمان حال)

به محض قطع کردن تماس، سیم کارتش رو درآورد و همراه با گوشی توی دریا انداخت.
بدون اینکه باعث وحشت بچه هاش بشه به سمت جین که روی ساحل همراه با دختر و پسرشون در حال ساختن قلعه شنی و جوک گفتن بود، رفت.
کنار همسرش نشست و زیرلب زمزمه کرد: =جیمین زنگ زد و گفت منطقه ناامنه باید از مرز خارج بشیم!

جین بدون اینکه واکنش خاصی به اون جمله بده در حالی که هنوز می خندید، فقط سری به معنای فهمیدن تکون داد و همراه بچه هاش از جاش بلند شد.
پسرِ کوچکتر تمام مدارک مورد نیازشون رو توی کیف دستی چرمش گذاشت و با گوشی دومی که همراهش و غیر قابل ردیابی بود با رابطش تماس گرفت.

اون ها از چند روز گذشته از طریق بکهیون که بهشون خبر داد همه چیز مشکوکه مدارک جعلی برای خروجشون آماده کرده و قرار بود به زودی از کشور به طور غیر قانونی خارج بشن.

اون ها می خواستند همراه مَردُم روستا از کشورشون مهاجرت کنند اما با گیر افتادشون به دست مامورهای پلیس، تنها کسانی که می تونستند خودشون رو نجات بدن خانواده ی اونها بود.
*جون! از رابط مطمئنی؟ بهش اعتماد داری؟

نامجون کنار جاده منتظر رسیدن مردی که قرار بود به طور غیرقانونی و از طریق دریا از کشور خارجشون کنه، ایستاد و در همون حین همسرش رو که پسر چنددماهه اشون رو به دست داشت در آغوش گرفت و با بوسیدن پیشونی اش زیرلب گفت: =این تنها فرصتمون برای فراره باید؛ پس بهش اعتماد کنیم هیونگ!

جین با اینکه نگران بود ولی سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه تا دختر و پسرش که با بازیگوشی دنبال هم می دویدند رو نترسونه.
نمی دونستن چند دقیقه ایستادند ولی با ایستادن ماشین مشکی رنگی مقابلشون، خانواده پنج نفره ی کیم سوار شدند و به سمت مقصد نامعلومشون به راه افتادند.

*

¥افسر کیم! تو مطمئنی متهم دو تا گروگان رو با خودش به اون منطقه برده؟

مینسوک توی گوشی با صدای بلندی که به خاطر سر و صدای ایجاد شده بود، پرسید و تهیونگ با اطمینان جواب داد: -بله قربان! من لوکیشنم رو روشن کردم لطفاً با تیم پشتیبان دنبالم بیاین.

مینسوک با گفتن کلمه ی 《باشه.》 تماس رو قطع کرد، گوشی رو از گوشش فاصله داد و بی ملاحضه روی داشبورد انداخت.
همونطور که با تمام سرعتش رانندگی می کرد، به بغل دستش که یونگی با اضطراب نشسته بود، نگاهی انداخت و با عصبانیت گفت: -می دونی؟ برخلاف قوانینه که مظنون رو با خودم به صحنه ی احتمالی جرم ببرم ولی به خاطر اون برادر دیوونه ات، جیمین، مجبور شدم که تمام قوانین رو زیرپا بزارم.

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now