part 39

5.2K 980 829
                                    


(هشدار❗
دوستان این قسمت شامل صحنه های دلخراش، تجاوز و کمی اسمات هست اگه دوست ندارید لطفا ادامه رو بعد از کلمه پایان هشدار بخونید. ممنون از شما)

***
هشدار!

دلش نمی خواست به صورت منفور برادرش که عضوش رو به سختی توی دهنش حرکت می داد، نگاه کنه.
چشم های اشک آلودش رو بسته و گلوش از شدت ضربه ها، بیش از اندازه درد می کرد.
یونگی موهای سر پسر رو به دست گرفت و انقدر محکم کشید که چند تار موی قهوه ای رنگش لای انگشت های سفیدش به یادگار موند.
هوسوک از سوزش سرش هق هقی کرد و چشم هاش رو محکم تر بهم فشرد.
نمی تونست خوب نفس بکشه، دست هاش بی حرکت به پشت بسته بود و عق زدن های مداومش باعث می شد حالش بدتر بشه.
دلش می خواست دندون هاش رو توی گوشت اضافه و حال بهم زدن داخل دهنش محکم فشار بده ولی می دونست اگه اینکار رو کنه بیچاره تر از قبل می شه.
پسرِ بزرگتر با دیدن صورت سرخ شده ی هوسوک عضوش کمی با دست مالید و آخرین ضربه رو زد و وقتی به آرامش رسید با خشم غرید: &تا آخرین قطره اش می خوری!

در اون حالت هوسوک تنگی نفس داشت، به اندازه ی کافی حالش بد بود و در اون لحظه با فشاری که مایع سفید رنگ توی حلقش ریخت حس کرد رو به موت رفته.
پسرِ بزرگتر با ضرب پسر رو روی زمین انداخت و کمربندش رو از دور شلوارش که تا روی رون هاش پایین کشیده بود، به دست گرفت.
هوسوک با شدت سرفه می کرد و هر چی خورده و نخورده بود رو بالا آورد.
صورت یونگی از انزجار صحنه ی مقابلش درهم شد و بی توجه به حال خراب برادرش اولین ضربه رو نثار بدن کبودش کرد و فریاد زد:
&احمق! چرا به اون هیولا کمک کردی که فرار کنه؟ می دونی توی چه دردسری مارو انداختی؟ انقدر نفهمی؟ انقدر دوست داری زجر بکشی؟ چرا یکبار هم که شده عاقلانه فکر نمی کنی؟ چرا فقط مطیع نیستی؟

پسرِ کوچکتر از شدت ضربه اشک هاش دوباره جاری شد، بدون هیج سخن اضافه ای روی زمین دراز کشید و پاهای برهنه اش رو توی شکمش جمع کرد تا فقط ذره ای از شدت درد کمربند کم بشه.
یونگی با حرص به اون که حتی نمی تونست دست هاش دور خودش حلقه کنه، نگاه کرد و با عصبانیت خندید و ضربه ی دوم رو نثار رون های برهنه و خونی اش کرد.
اینجوری نمی شد، باید به هوسوک درسی می داد تا یاد بگیره دیگه سرخود کاری انجام نده.
خم شد، کمر پسر رو بی ملاحضه به آسیب دیدگی اش گرفت و با شدت باسنش رو به سمت خودش بالا کشید.
هوسوک مثل همیشه یاد گرفته بود حرفی نزنه و فقط در سکوت به ظلمی که بهش می شد، نگاه کنه.
شاید تقصیر خودش بود که عرضه ی محافظت از خودش رو نداشت و شاید هم تقصیر دل رحمی اش بود که نمی تونست اجازه بده، جانگ کوک بارها به دست برادرش اذیت بشه و به خاطرش هر ننگی رو تحمل می کرد ولی هر چی که بود، پسر می دونست یک روزی می رسه که انتقام تمام دردهای خودش و جانگ کوک رو از برادرِ دیوونه اش بگیره.
یونگی به حفره ی ملتهب و زخم پسر زل زد و کمربندش رو بالا برد تا ضربه ای بهش بزنه اما لعنت به دلش که انقدر هوسوک رو دوست داشت که نمی تونست بیش از اون بهش زجر بده؛ پس تنها کاری که دستش بر اومد و می دونست هوسوک رو بیشتر از خودش متنفر می کنه رو انجام داد.
انگشتش رو جلو برد و حفره ی پسر رو برای تسکین دردش مالید.
هوسوک از درد و سوزش دوباره هق هق کردن رو شروع کرد و از درد به خودش پیچید.
یونگی بدون اینکه از کارش دست برداره عضو کبود شده ی پسر رو به دست گرفت و رینگ رو از دورش باز کرد تا راحت بشه.
این تنها کاری بود که می تونست براش در اون لحظه انجام بده.
بعد از به آرامش رسیدن هوسوک اون رو روی زمین پرت کرد و کلید دستبند روهم توی صورتش انداخت.
از جاش بلند شد و شلوارش رو بالا کشید و دوباره کمربند چرمش رو دور کمرش بست.
نگاه غضبناکی نثار پسرِ کوچکتر کرد و دوباره غرید: &چرا بهش کمک کردی؟

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now