part 37

5.6K 1K 421
                                    


***

تمام مدت رو پشت در اتاق روی زمین چمباتمه زده بود و به صدای گریه های تهیونگ گوش می داد.
دلش می خواست بره داخل و پسر رو در آغوش بگیره ولی می دونست در اون لحظه پسرِ بزرگتر به تنها چیزی که احتیاج نداره اونه.
آهی کشید و چونه اش رو روی زانوهاش گذاشت.
چشم هاش بست و یاد مکالمه ی چند شب قبلشون افتاد.

تهیونگ دستش رو بین دست هاش گرفت و با سر پایین افتاده، زمزمه کرد: -من امشب از اینجا فرار می کنم.

جانگ کوک وحشت زده به تکاپو افتاد و دست پسر رو محکم فشرد و به سمت خودش کشید اما قبل از اینکه پسرِ بزرگتر بخواد در آغوشش زندانی بشه، به سرعت گفت: -با تو می خوام برم!

از تقلای پسرِ کوچکتر برای حلقه کردن دست هاش دور کمر تهیونگ کم شد و بهت زده پرسید: +چ...چی؟

تهیونگ زیرلب جواب داد: -می خوام با تو برم! باهام میای؟

جانگ کوک باورش نمی شد.
پسرِ بزرگتر اون روهم می خواست با خودش ببره؟
یعنی دوستش داشت؟
لبخند بزرگی زد، با خوشحالی و سادگی پرسید: +دوستم...داری؟

تهیونگ شرمنده سرش رو پایین انداخت.
پشتِ دست زخمی اش رو به نرمی نوازش کرد و زمزمه وار گفت: -دوست داری چی بشنوی؟

با شنیدن همون جمله لبخندش محو شد و با نگاه یخ زده اش به دلبرش زل زد.
تهیونگ که متوجه سکوت پسر شد، لبش رو لیسید و ادامه داد: -نمی خوام بهت دروغ بگم جانگ کوک! می خوام ببرمت تا هم از اینجا آزاد بشی و هم حقیقت رو برای همه آشکار کنی. می دونم با بردنت ریسک بزرگی می کنم. راستش نمی دونم تو می تونی مقابل خوی درونت مقابله کنی یا نه و حتی نمی دونم اگه حقیقت آشکار بشه ممکنه در آینده برات چه اتفاقی بیافته‌ و می تونم نجاتت بدم یا نه. ممکنه بری زندان، اعدام بشی و یا حتی تیمارستان بستری ات کنند ولی با همه ی این احتمالات می خوام ببرمت! حالا با تمام این اوصاف همراهم میای؟ می تونی خوب فکر کنی، تا چند ساعت دیگه هنوز وقت داریم! اگه تو نیای و نخوای بزاری که من برم، باید از همین الان بگم تلاشت بی نتیجه است. چون من تمام نقشه هایی که به فرارم ختم بشه رو کشیدم؛ پس حتی اگه بخوام در نهایت کشته هم بشم باز اینجا فرار می کنم.

پسرِ کوچکتر سرش رو پایین انداخت و فکر کرد.
باید با دلبرش می رفت یا نه، تا ابد توی همون زندان سنگی می موند؟
حتی اگه عمر بودنش با تهیونگ کم بود، می خواست که باهاش باشه ولی باید اول از یک چیز مطمئن می شد؛ پس بی درنگ دهن باز کرد و دوباره جمله ی قبلی رو پرسید: +من رو دوست... داری؟

پسرِ بزرگتر آهی کشید، شرم زده با صدای آرومی جواب داد:
-گفتم که بهت دروغ نمی گم. راستش دوست ندارم و فقط دلم برات می سوزه! می دونم ممکنه با گفتن حقیقت قلبت بشکنه ولی بهتر از اینه که ادای عاشق ها رو دوباره در بیارم و بعد با فهمیدنش بیشتر آسیب ببینی. نمی خوام از احساست سواستفاده کنم کوک! اگه می خوای همراهم بیای به خاطر احساسم نیا اما اگه اومدی بهت قول می دم بهت یک فرصت بدم. نمی گم کارهایی که کردی رو فراموش می کنم ولی دیگه مثل قبل ازت نفرت به دل نمی گیرم و سعی می کنم اون حس بد رو از خودم دور کنم. می خوام توی مدتی که باهم هستیم هر دو همدیگر رو خوب بشناسیم و بهم یک فرصت دوباره بدیم! بهم این فرصت رو می دی که درکت کنم و از ته دل عاشقت بشم؟ تو رو فقط برای خودت بخوام نه برای احساس دلسوزی!

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now