part 15

7.4K 1.2K 899
                                    


نمی دونست چقدر توی افکارش غرق بود که ناگهان حضور جانگ کوک رو کنارش حس کرد.
با دیدن پسر که با چشم های درشتش مثل اون چند روز با شیفتگی بهش زل زده بود یک لحظه ترسید و آب دهنش رو قورت داد.
جانگ کوک هیچی نمی گفت و پسرِ بزرگتر کم کم داشت از سکوت معذب کننده ی بینشون عصبی می شد.
دهنش رو باز کرد که چیزی بگه اما با نشستن دست پسر روی کمرش که قسمتی از اون به خاطر بالا رفتن پیراهنش برهنه بود، دهنش خود به خود بسته شد و نفسش لحظه ای گرفت.
دست جانگ کوک به نرمی روی کمرش تکون می خورد و باعث می شد عضلات پسرِ بزرگتر منقبض بشه.
آب دهنش رو که حالا از ترس تقریباً خشک شده بود رو به زور قورت داد و برای شکستن سکوت و موقعیتی که خوب پیش نمی رفت شروع به تته پته کردن کرد.
-می شه...برم...حمام؟

دست جانگ کوک از حرکت ایستاد و تهیونگ با دیدن نگاه یخ زده ی پسر به خودش لعنت فرستاد.
《-آخه ابله اگه این قبرستون حمام می داشت به نظرت این پسر رو به روت انقدر کثیف می شد؟》

جانگ کوک از جاش بلند شد، تهیونگ که این حرکت پسر و نزدیک شدنش رو دید توی خودش جمع شد و چشم هاش رو محکم بست.
هر لحظه منتظر حرکت وحشیانه ای از سمتش بود که با باز شدن دست چپ و پاهاش شوکه شد.
به سرعت چشم باز کرد و به جانگ کوک خیره شد.
پسر زیر بازوش رو گرفت و بدن خشک شده و بی حالش رو بلند کرد.
پاهای کم توانش رو روی زمین گذاشت و خواست چیزی بگه که پارچه ای چرک آلود دور چشم هاش رو پوشوند.
دست هایی از زیر پاهاش و پشت کتفش گذشت و اون طی حرکتی در آغوش پسرِ هیولایی فرو رفت.
تهیونگ بی حرکت موند و دست هاش رو درهم قفل کرد.
نمی دونست پسر کجا می برتش ولی معلوم بود با بستن چشم ها و بغل کردنش تنها قصدش اینه که تهیونگ متوجه راه خروج نشه.
پسرِ بزرگتر نمی خواست اعتراف کنه ولی جانگ کوک بر خلاف قیافه ای احمقانه و ترسناکش، خیلی زرنگ بود.
نمی دونست چقدر راه رفتند ولی متوجه بود که از یک سطح شیبدار دارند پایین می رن.
می دونست شبه چون گرمای نور رو حس نمی کرد و همینطور بوی سبزه و درخت هایی رو که باد از لا به لاشون رد می شد رو به خوبی حس می کرد.
آهی کشید و برای خودش تاسف خورد به احتمال تا الان برای پیدا کردنش اومده بودند ولی اون قسمتی که اون ها بودند به احتمال خیلی زیاد دور از چشم بود و اگه الان جانگ کوک اون رو بدون هیچ دستبندی بیرون آورده؛ پس مطمئنه که تهیونگ نمی تونه فرار کنه و حتی اگه فرار هم بکنه نمی تونه راه خروج رو پیدا کنه.
پسرِ بزرگتر بالاخره بعد از دقایقی که در سکوت گذشت تونست صدای آب جاری رو بشنوه، همون لحظه جانگ کوک ایستاد و به آرومی اون رو روی زمین گذاشت.
پارچه رو از دور چشمش باز کرد و تازه اون لحظه بود که پسر قادر به دیدن اطرافش شد.
یک رودخونه ی آروم مقابلش بود و درخت های بلند دورشون رو محاصره کرده بودند.
تهیونگ به آب جاری نگاه کرد و مثل اینکه چاره ای نبود باید خودش رو توی رودخونه می شست‌.
دکمه های پیراهنش رو که لکه های قهوه ای شده ی خون به خوبی روش دیده می شد رو باز کرد و بعد از باز کردن دکمه ی شلوارش لباس هاش رو درآورد.
اولش می خواست از پسرِ هیولایی بخواد که بهش نگاه نکنه ولی بعد با یادآوری اینکه اون تقریباً چند بار لخت دیدتش بی خیال این موضوع شد و تمام فکرش رو برای رفتن توی آب گذاشت.
کنار رودخونه نشست و توی یک حرکت خودش رو توی آب سرد انداخت.
لحظه ای از نوک پا تا فرق سرش از سرما یخ زد ولی بعد با حس تازگی که بدنش داشت کم کم حسش می کرد بی تفاوت به سرمای آب کمی دیگه سرش رو زیرآب نگه داشت.
بعد از گذشت چند ثانیه بالاخره با سوزش قفسه ی سینه اش سرش رو از آب بیرون آورد و بی توجه به جانگ کوک که خیره و با نگاهی ناخوانا نگاهش می کرد، آزادانه خندید.
دستش رو با آب شست و بدنش رو دست کشید که ناگهان چیزی به سمتش گرفته شد.
با تعجب به قالب صابونی که دست دراز شده ی پسر به سمتش گرفته بود، نگاه کرد و بعد از مکثی با لبخند صابون رو ازش گرفت.
تهیونگ توی بدترین کابوس هاش هم نمی دید که یک روز بخواد به چنان وضعی بیافته که با یک صابون معمولی، موها و بدنش رو توی آب رودخونه بشوره.
پوزخندی به وضعیت مزخرفش زد و وقتی کاملاً مطمئن شد که تمیزه نگاهی به لباس های کثیفش انداخت.
دلش نمی اومد دوباره اون ها رو بپوشه و البته که هیچ استعدادی توی لباس شستن نداشت ولی بازهم شلوار و پیراهنش رو برداشت و لباس زیرش رو که مدتی پیش از پاش در آورده بود رو دوباره پوشید و از آب خارج شد.
روی لبه ی خاکی و علفی رودخونه نشسته و شروع به خیس کردن لباس هاش و بعد چنگ زدنشون کرد البته قبلش مطمئن شد که با اون صابون خوب لباس هاش رو ضدعفونی کرده باشه.
همون طور که در حال شستن بود متوجه ی نگاه خیره ی جانگ کوک شد و با دیدن سر و صورت کثیفش اخمی کرد و ولی برخلاف اخمش با ملایمت گفت: -می شه ازت بخوام توهم بیای خودت رو بشوری؟

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now