part 40

5.6K 985 440
                                    


***
ییبو برگه های مورد نظرش رو دسته بندی کرد و به سمت تهیونگ و ژان که رو به روی هم منتظرش نشسته بودند، رفت.
¥این لیست تمام معلم های رسمی و غیر رسمی که در طول این سه دهه مفقود شدند؛ حدوداً صد و هفتاد نفر بودند‌.

-ممنون.
تهیونگ تشکر کرد و برگه هارو از دست پسر گرفت.
ییبو پشت صندلی اش نشست، کمی از قهوه اش نوشید و پرسید: ¥خب حالا باید درمورد کی تحقیق کنم؟

تهیونگ نامحسوس نگاهی به جانگ کوک که روی کاناپه به خواب رفته بود، انداخت و زیرلب گفت -اگه خسته نیستی می شه در مورد چند نفر دیگه هم تحقیق کنی؟

ییبو قلنج گردنش رو شکوند.
¥من هنوز تازه شارژ شدم فقط اسم بده.

-مین یونگی، مین هوسوک، مین جیمین و همسر کیم نامجون که اسمش هواسا بود اون دختر یک جورایی عجیب و غریب می زد.

ییبو سری به نشونه فهمیدن تکون داد و به سمت سیستم برگشت.
تهیونگ برگه ها رو تقریباً از وسط نصف کرد، تعدادی از اون هارو به سمت ژان گرفت و گفت: -بهتره دنبالش بگردیم.

ژان خمیازه اش کشید و زمزمه وار گفت: ¥ما نه اسمش رو می دونیم و نه چهره اش رو می شناسیم، چطوری می خوای بفهمی کدوم پدرِ جانگ کوک بوده؟

درحالی که مشخصات نفر اول رو با دقت می خوند، جواب داد: -بالاخره که باید از یک جایی شروع کنیم، می دونم ممکن نیست پدرش رو پیدا کنیم ولی خب، تیری هست توی تاریکی!

ژان نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و شروع کرد با دقت خوندن برگه های مقابلش.
دقایقی گذشت و هیچ کدوم چیزی قابل توجه ای پیدا نکردند.
-ممکنه یک نفر که بیماری روانی داره، بیماری اش رو به بچه اش منتقل کنه؟

ژان به تهیونگ نگاهی انداخت و گفت: ¥خب راستش من بعضی از قاتل هارو دیدم که راه خانواده اشون رو پیش گرفته بودند. مثلاً یک نفر بود که سی سال قبل زن هارو می دزدید، بهشون تجاوز و بعد توی آب خفه اشون می کرد. بعد از مدت ها پسرش هم دقیقاً طبق همون الگوی پدرش دخترهای زیادی رو به قتل رسوند ولی اینکه بگم ژنتیکی بوده رو حقیقتاً نمی تونم حتمی تائید کنم ولی این رو مطمئنم که قاتل ها دوست دارند الگوی فوق العاده ی یکی دیگه رو عیناً کپی کنند، شاید مَردُم روستاهم الگوی نسل گذشته اشون براشون قابل توجه بوده و برای همین از اون طریق آدم ها رو شکار می کنند.

تهیونگ سری به نشونه ی فهمیون تکون داد و دوباره در سکوت مشغول شد.
خمیازه ای از خستگی کشید و برگه ی بین دستش رو بی حوصله کنار گذاشت و به عکس مردِ جوان دیگه ای زل زد.
فقط یک نگاه کوتاه بود ولی همون نگاه باعث شد شوکه و چشم های خسته اش بیش از اندازه درشت بشه.
ژان کمی از قهوه اش نوشید که ناگهان چشمش به تهیونگ و حالتش افتاد، نگران از خشک زدگی پسر، بازوش رو به دست گرفت و تکونش داد.
¥هی پسر! حالت خوبه؟

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now