part 22

7.7K 1.2K 446
                                    


***

کنار هوسوک روی زمین نشسته و به تخت تکیه داده بود.
پسرِ بزرگتر بعد از رسیدگی به زخم های جانگ کوک با لباس های کثیفشون رفته بود خونه و بعد از دو ساعت برگشته بود البته به همراه غذاهای رنگارنگی که تهیونگ فقط ترجیح داده بود رامنش رو بخوره.
اون به تهیونگ کمک کرده بود تا خودش رو با یک بطری آب تقریباً بزرگ بشوره و بعد از تمیز شدنش لباس های شسته شده رو به دستش داد.
تهیونگ از پسر به خاطر کمک هاش ممنون بود و با وجود اینکه هنوز به رابطه ی اون و جانگ کوک فکر می کرد اما در سکوت کنارش نشسته و منتظر بیدار شدن پسرِ زخمی بود.
سرش پایین بود و با گوشه ی لباسش بازی می کرد و از سکوت پیش اومده معذب بود.
طبق قانونی نانوشته اون و هوسوک از حرف های چند ساعت قبلشون چیزی به روی هم نمی آوردن ولی با این حساب تهیونگ بازهم کنجکاو بود تا سوالاتش رو بپرسه و متوجه بشه چه رابطه ای بینشونه.
-آم...میگم...

تته پته می کرد و نمی دونست باید از کجا شروع کنه و وقتی نگاه منتظر هوسوک رو روی خودش دید، ناگهان پرسید: -اون روز چرا بهم هشدار دادی که فرار کنم؟

هوسوک نگاهش رو ازش گرفت و به زمین خیره شد.
به جای جواب با لحن تقریباً خشنی پرسید: £کار بدی کردم؟

تهیونگ لبش رو گزید.
-نه خب...راستش...تو انگار یک جورایی به مردمت خیانت کردی با کمک کردن به من یا... نمی دونم چطوری بگم. خب می تونستی بهم هشدار ندی! شاید اون موقع منم فرار نمی کردم و گیر جانگ کوک نمی افتادم، این اتفاقات هم پیش نمی اومد.

هوسوک اخم غلیظی کرد.
£ناراحتی که جانگ کوک کمکت کرده؟

تهیونگ صادق جواب داد: -خب اگه دوباره عصبی نمی شی باید بگم وقتی من رو با خودش آورد اینجا با چیزهای خوبی مواجه نشدم و خب چطوری بگم؟ آره راستش ناراحتم!

هوسوک پوزخندی زد و دست به سینه گفت: £تو واقعاً پررویی! باید خوشحال باشی که جانگ کوک نجاتت داده...

انگار قرار نبود با آرامش فقط کنار هم بشینند و صحبت کنند؛ چون تهیونگ بین حرفش پرید و کمی عصبی گفت: -نجات؟ تو به این می گی نجات پیدا کردن؟

پسرِ بزرگتر با نگاه سردی بهش زل زد و جواب داد: £آره، بهش می گم نجات پیدا کردن؛ چون اگه گیر اون ها می افتادی تا صبح نرسیده تیکه تیکه ات می کردند! فکر کردی می تونستی پیش اون هاهم به همین راحتی بشینی و براشون نطق کنی؟

با شنیدن این جمله تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد.
دهنش از ترس مثل ماهی تکون می خورد اما حرفی ازش خارج نشد.

+ته...

با شنیدن ناله های آشنایی جفتشون از جا پریدن.
هوسوک به سرعت دستمال خیس روی پیشونی پسر رو برداشت و دستش رو روی صورتش که به اندازه قبل گُر گرفته نبود، گذاشت.
نفسش رو آسوده بیرون فرستاد و زیرلب گفت: £دیگه تب نداره. من باید برم تا همینجاهم زیادی موندم! می دونم که ازش خوشت نمیاد ولی لطفاً مراقبش باش، حداقل تا وقتی زنده باشه توهم می تونی زنده بمونی.

تهیونگ با ابروهای درهم به رفتن هوسوک زل زد و با شنیدن ناله ی دیگه ای از طرف جانگ کوک کنارش نشست.

دست کمی زبر و سفیدش رو بین دستش گرفت و با دقت خیره اش شد.
بیشتر از ده روز اونجا زندانی بود و در تمام مدت هیچ وقت پسر رو به اندازه ی اون لحظه ضعیف ندیده بود و یک جورایی به این ظاهرش عادت نداشت و ناراحت بود‌.
آهی کشید و دستی به سر بدون موهاش کشید، بیشتر غصه خورد و زیرلب اسمش رو به نرمی صدا زد.
-کوکی! جانگ کوک! صدام رو می شنوی؟

جانگ کوک کمی پلک های خسته اش رو از هم گشود و با دیدن تصویر تارش زیرلب با درد نالید: +دلبرکم...توی...

جانگ کوک ادامه نداد و قلب تهیونگ بازهم لرزید و لبخند ملایمی روی لبش نشست.
بی اختیار با لحنی مهربون گفت:
-خودمم عزیزم! می تونی بلند بشی باید غذا بهت بدم.

جانگ کوک سری به نشونه منفی تکون داد و پسرِ بزرگتر دیگه اصرار نکرد.‌
تهیونگ باورش نمی شد انقدر زود در مقابلش کوتاه اومده‌.
بعضی اوقات با خودش فکر می کرد نکنه دچار سندرم استکهلم (گروگان عاشق گروگان گیر می شه) شده.
نمی دونست واقعاً دچار این سندرم شده یا نه
ولی هر چی که بود نظرش در مورد پسر مقابلش تغییر کرده بود و این رو زمانی فهمید که هوسوک نزدیکش شد.
تهیونگ نمی خواست اعتراف کنه ولی در اعماق وجودش خودش هم متوجه شده بود که حسش به جانگ کوک یک حس ساده نیست.
اینکه برای مریض شدنش نگران شده بود و حتی زمان بی هوشی اش گریه کرد، نشون از حس پیچیده ای به نام عشق می داد حسی که قبلاً هیچ وقت تجربه اش نکرده حتی با نامزدش هیونگ شیک.
آهی کشید و خم شد و ناخواسته بوسه ای روی پیشونی اش زد.
جانگ کوک با حس لب های داغ تهیونگ دوباره پلک هاش رو ازهم فاصله داد و با چشم های خمارش بهش زل زد.
پسرِ بزرگتر لبخندِ مهربون و شیرینی نثارش کرد، با انگشت شستش گونه اش رو نوازش کرد و اینبار به لب هاش بوسه ی نرمی زد.
جانگ کوک کمی شوکه شده بود و نمی دونست خواب یا بیدار.
توهمه یا واقعیت ولی هر چی که بود اون بوسه های نرم و لطیف باعث شد دوباره به خواب عمیقی فرو بره.
تهیونگ کمی ازش فاصله گرفت و پتو رو روی بدنش بالاتر کشید تا سرما نخوره.
اون واقعاً عاشق شده بود و متاسفانه این عشق حتی از حس بین دو همجنس هم ممنوعه تر بود.

پایان پارت بیست و دوم.

سلام خوشگلای من ❤😍 من برگشتم با پارت جدید 🥰

این پارت کمی احساسی و البته خودم قبول دارم کوتاه بود چون از پارت اینده قراره همه چیز تغییر کنه برای همین نتونستم بیشتر براش بنویسم چون نصفش می موند.
البته تو این اتفاق خاصی غیر از اعتراف تهیونگ نداشت. 😍 مای هارتم. 🥰

راستی عزیزانم یک توضیح در مورد کم بودن یا کوتاه بودن پارت ها بدم.
دوستان این فیک از نظر خودم واقعا حساسه و هر پارتش نیاز به فکر و کار بیشتری داره پس اگه کوتاه می نویسم و یا کم می زارم دلیلش کم کاری نیست.
منم دوست دارم فیک زودتر جلو بره و مرض مردم ازاری هم ندارم که بخوام اذیتتون کنم یا عذابتون بدم. از قسمت دیگه وارد بعد دیگه ی داستان میشیم که وقت بیشتری باید روش بزارم و دوست دارم یک فیک خوب بنویسم نه یه داستان ابکی فقط تحویل بدم.
پس امیدوارم که درک کنید چرا پارت ها کوتاهه‌😊
منتظر پارت های هیجانی باشید قراره ادرنالین خونتون رو ببرم بالا و درضمن با رابطه ی ته و کوک قند تو دلتون اب کنم 😍😍🥰🥰

و کیا دوباره مثل من برای کامبک فردا خواب ندارند؟ 😁

ووت و نظر یادتون نره خوشگلا ❤❤
دوستون دارم تا پارت بعد 😍😍

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now