part 7

8.3K 1.3K 778
                                    


نامجون کنار همسرش نشست و تهیونگ سریع بلند شد و احترام نظامی گذاشت.
نامجون لبخند غمگینی زد و گفت: =آزاد باش افسر کیم! نیازی به تشریفات نیست.

-بله قربان!
تهیونگ محکم گفت و به نامجون کمک کرد تا همسر باردارش رو از روی زمین بلند کنه.
نامجون زیر بغل هواسا رو گرفت که ناگهان دختر به سمت تهیونگ برگشت، یقه ی پسر رو گرفت و شروع به تکون دادنش داد: ¥نمی خوام ازت حامله باشم! نمی خوام باهات باشم! چرا نمی فهمی؟

نامجون سریع همسرش رو از تهیونگ بهت زده جدا کرد و ناراحت گفت: =هواسا! عزیزم، لطفاً آروم باش.

هواسا جیغ بلندی کشید که باعث بیرون اومدن جین و سویون از قصابی شد.
دختر درحالی که گریه می کرد همچنان جملات نامفهومی رو با جیغ و فریاد به زبون می آورد.
¥نمی خوام بچه ات رو بزرگ کنم! ازت متنفرم! من می خوام با بچه هام از این قبرستون برم! بزار برم! نمی خوام با تو باشم! می کشمش! همه اتون رو می کشم!

جین پوزخندی زد و وقتی نگاه خیره و کنجکاو تهیونگ رو روی هواسا دید با صدای بلند گفت: *تعجب نکن افسر کیم! هواسا دیوونه است و این رفتاراش برای ما عادیه، حرف هاش رو خیلی جدی نگیر.

نامجون ناراحت به سمت جین برگشت و معترض اسمش رو صدا زد و باعث شد جین با بی خیالی شونه بالا بندازه.
سویون وقتی حال بد دختر رو دید به سمتش دوید و گفت: ¥اوپا! بزار با من بیاد، می برمش پیش بچه ها.

نامجون باشه ای گفت و بالاخره دختر رو از حصار دست هاش آزاد کرد.
بعد از دور شدن هواسای گریون همراه سویون، جین به مغازه اش برگشت و تهیونگ متعجب پرسید: -ببخشید همسرتون درمورد چی صحبت می کرد؟

نامجون لبخندی پژمرده ای زد و جواب داد: =هواسا قبل از ازدواج با من با یک مرد مجرم ازدواج کرده بود، اون مرده مدام بهش تجاوز می کرده و وقتی هواسا باردار می شه برای آزادی از دستِ مَرده خودش رو از روی پله ها می اندازه پایین تا بچه اش سقط بشه و ببرنش بیمارستان و توی بیمارستان گزارش همسرش رو که چند سال زندانی اش کرده رو میده. من اون زمان یک افسر ساده بودم و پرونده ی آزار و اذیت هواسا افتاده بود دست من. همونجا باهم آشنا شدیم و بعد از یک مدت عاشق هم شدیم و برای فرار از همسر اولش به زادگاهم اومدیم.

تهیونگ آهانی گفت که نامجون پرسید: =تحقیقات تو چه مرحله ایه؟

تهیونگ ناامید نفسش رو بیرون فرستاد.
-هیچ پیشرفتی نداشتم! هیچکس قربانی ها رو نمی شناخته و هیچ سرنخی هم نیست.

نامجون دست به سینه شد.
=من قبلاً یک پرونده از تحقیقاتم رو برای مافوقت فرستاده بودم ولی مثل اینکه جناب بیون خیلی به من اعتماد نداشتن که خودش رسماً برای تحقیق دست به کار شدن.

تهیونگ سریع دست هاش رو به معنای نه تکون داد و گفت: -نه قربان! باور کنید این دستور مستقیم از سئول بود که برای تحقیقات دست به کار بشیم.

The monster has fallen in loveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora