هوسوک با دیدن ترسیدنش نتونست تحمل کنه و بعد از مدت ها از ته دل خندید.
تهیونگ از این خنده ی وحشیانه بیشتر ترسید و دوباره چند قدم عقب رفت.
هوسوک بریده بریده گفت: £نترس! فقط... باهات شوخی... کردم.تهیونگ نمی تونست بهش اعتماد کنه.
بدون اینکه فاصله رو کم کنه، چهار چشمی بهش زل زد تا یک وقت دست از پا خطا نکنه و حداقل اگه کاری خواست بکنه، وقت برای دفاع از خودش داشته باشه.
پسرِ بزرگتر که متوجه رفتار و ترس پسر شده بود بدون اینکه به روی خودش بیاره جدی شد.
دستی به صورتش کشید و شروع به حرف زدن کرد.
£ماجرا بر می گرده به پنجاه و خورده ای سال پیش، همه چیز از زمان جنگ و مرگ می هی شروع شد.تهیونگ اینبار با حس کنجکاو قدمی جلو گذاشت.
اسم می هی آشنا بود ولی نمی دونست کجا شنیده.
نتونست تحمل کنه و پرسید: -می هی کیه؟هوسوک آهی کشید و درحالی که با انگشت هاش بازی می کرد، خونسرد جواب داد: £اولین کسی که مُرد یا درواقع کشته شد و مَردُم خوردنش.
دهن تهیونگ از شدت شوک باز موند.
به همین سادگی؟
مُرد و بعد خوردنش؟
هوسوک بی توجه به شوکه بودن تهیونگ ادامه داد: £گفتم که زمان جنگ بود، قحطی و خشکسالی چند ساله دست به دست هم دادند و آدم های زیادی جونشون رو باختند. شاید از کل مَردُم فقط چهل نفر مونده بود و یک چهارم از اون ها بچه و نوجوان ها بودند. می هی یک دختر پنج ساله داشت و خب شاید مهم نباشه اما همسرش روهم چندان دوست نداشت. در این بین یک مَردی هم بود که عاشقش بود ولی برای می هی فقط دخترش مهم بود نه مَردهایی که دوستش داشتند. یکی از روزها که برای پیدا کردن غذا به مزرعه های خشک شده رفت، مَردی که دوستش داشته هم دنبالش می ره. اون مَرد می خواسته بهش تجاوز کنه اما همسرِ می هی سر می رسه و باهم دعواشون می شه. دعوا شدت می گیره و می هی دخالت می کنه اما متاسفانه سنگی به سرش می خوره و می میره. همسرش و اون مَرد به روستا برمی گردوننش، بزرگ ترها می خوان دفنش کنند اما این وسط یک نفر یک پیشنهاد می ده. پیشنهاد منصفانه ای نبود و همچنین عادلانه. اون زن گفت می هی دخترِ جوونی بوده و خب جسدش هم پر بارتره؛ پس بهتره اون رو...می دونی که منظورم چیه؟ مَردُم اولش قبول نمی کردند اما بعد وقتی گرسنگی بهشون فشار آورد...هوسوک سکوت کرد و تهیونگ با بغض و وحشت به اون داستان قدیمی گوش داد.
هوسوک بار دیگه آه کشید و غمگین ادامه داد: £اون اولین قربانی بود و بعد مَردُم کم کم به گوشت تازه عادت کردند. مهم نبود که اون گوشت یک آدمه تنها چیزی که اون زمان مهم بوده گرسنه نخوابیدنشون و زنده موندن بوده. دومین کسی که کشته شد، مَردی بود که می خواست به می هی تجاوز کنه. اون مرد توسط همسرِ می هی کشته شد و بعد اون هم به سرنوشت می هی دچار شد. سومین نفر همسرِ می هی بود که خودکشی کرد. دیگه خوش به حال مَردُم شده بود و طولانی شدن قحطی هم باعث شد این عادت بد روشون بمونه و اون ها کم کم شروع کردن به شکار کردن توریست ها، ارباب هایی که برای تفریح به ویلاهاشون می رفتند و یا سربازهایی که گذرشون به اونجا می افتاد.
ESTÁS LEYENDO
The monster has fallen in love
Fanfic🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.