last part

10K 1.1K 3.6K
                                    


هشدار❗
خب این پارت شامل هیچ صحنه ی دلخراشی نیست ولی تا جایی که بشه قراره اشکتون در بیاد و البته اکلیلی باشه 😍 پس آب قند یادتون نره 😊🤩

*

(این خوشگله گوگولی رو نگاه کنید! 🥰درست عین شکلات قلقلیه🤩🤩 موچیه خوشمزه ی من😍😍)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(این خوشگله گوگولی رو نگاه کنید! 🥰درست عین شکلات قلقلیه🤩🤩 موچیه خوشمزه ی من😍😍)

*

همه به پسر چشم دوختند اما نگاه اون مستقیم به چشم های نگران و ملتمس معشوقِ سابقش بود.
راهی نداشت باید حقیقت رو می گفت؛ پس
آهی کشید و بعد از کمی مکث بدون هیچ تردیدی شروع به صحبت کرد.
@طبق آزمایش های انجام شده روی آقای مین جانگ کوک، باید بگم ایشون مبتلا به هموفوبیا یا خون هراسی هستند.

(هموفوبیا و خون هراسی: بیماری که در اون فرد با دیدن خون ممکنه از هوش بره، سرگیجه بگیره و... دوستان این بیماری رو با همجنس گرا هراسی اشتباه نگیرید. اسم هاشون شبیه به هم هست ولی اگه درست سرچ کنید می تونید مطالب بیشتری در مورد بیماری بخونید.)

چشم های تهیونگ از شدت شوک گرد شد، انتظار این جواب رو نداشت و تقریباً تمام افراد داخل سالن هم مثل اون متعجب بودند.
دادستان که جمله ی هیونگ شیک به مذاقش خوش نیومده بود، سریع از جا بلند شد و معترض گفت: ¥اعتراض دارم!

قاضی اخمی کرد و به سرعت گفت: ¥وارد نیست! ادامه بدید آقای پارک!

دادستان خشمگین سرجاش نشست، هیونگ شیک دوباره کراوتاش رو صاف کرد و ادامه داد: @بله، همونطور که گفتم ایشون مبتلا به بیماری خون هراسی هست. علائم این بیماری در افراد مختلف، متفاوت هست. بعضی ممکنه از ترس بی هوش بشن و بعضی فقط حالت تهوع بگیرند و شدت ضربان قلبشون بالا بره. طبق آزمایشات من روی آقای مین و بیماران مشابه به ایشون در طی این سال ها و تجربیاتم؛ باید بگم که این افراد جرات قتل و کشتار ندارند مگر اینکه به زور و اجبار باشه. اگه بخوام ساده تر بگم این افراد به خاطر وحشتشون از خون قتلی انجام نمی دن و اگه انجام هم بدن به اجبار و شرایط خاصشون بوده‌.

دکتر پارک به صحبت هاش خاتمه داد و قاضی با زدن چکشی به میز با صدایی رسا گفت: ¥نیم ساعت وقت استراحت و تصمیم گیری برای حکم نهایی.

دو مامور به سرعت جانگ کوک رو که هیچی از حرف های دکتر پارک رو متوجه نشده بود، از سالنِ محاکمه خارج کردند و تهیونگ با خوشحالی به سمت هیونگ شیک دوید.
-باورم نمی شه، هیونگ! فکرش هم نمی کردم یک روز بخوای دروغ بگی و زندگی ام رو نجات بدی.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 03 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now