مدتی سکوت برقرار شد و تهیونگ آماده داخل رفتن بود که ناگهان دو مرد از گاراژِ پشتی تعمیرگاه خارج شدند.
یکی از مردها لاغر، قد بلند و موهاش به رنگ قرمز و پریشون بود؛ از اعضای صورتش معلوم بود که کلافه است.
تهیونگ نگاهش رو به مردِ قد کوتاه با موهای مشکیاش داد و با دیدن زخم بزرگ روی چشمش ابرویی بالا انداخت.
مردِ مو مشکی خشمگین بود، دست روغنیاش رو بلند کرد و بیملاحضه روی تاپ دو بندهی سفیدِ چرک شدهاش کشید.
تهیونگ با دیدن این صحنه لحظهای صورتش درهم شد و بالاخره دستش رو از روی اسلحهاش برداشت.
مردِ قد بلندِ مو قرمز بدون هیچ حرفی به سمت میز فلزی گوشهی تعمیرگاه رفت و مردِ دیگه که تمام مدت حرکاتش رو زیر نظر داشت بالاخره ازش چشم گرفت.
سرش رو چرخوند و به تهیونگ نگاه کرد و با نیشخندی گفت:
&تو همون افسرِ تحقیقاتی؟تهیونگ با شگفتی دست به سینه شد و گفت:
-فکر نمیکردم من رو بشناسی!مرد پوزخندی زد و از جیب شلوار بگِ کثیفش پاکت سیگارش رو درآورد.
یک نخ سیگار گوشهی لبش گذاشت و به سمت همون مردِ قد بلند برگشت و گفت:
&هوسوک! فندک.تهیونگ با شنیدن اسم هوسوک نامحسوس به اون که فندکی رو از جیبش درآورد و به سوی مردِ مو مشکی انداخت، نگاه کرد.
مردِ مو مشکی سیگارش رو روشن کرد و فندک رو به هوسوک برگردوند و و در جواب تهیونگ گفت:
&اینجا یک روستای کوچیکه! خبرها زود میپیچه. رییس پلیس دیروز بهمون خبر داد که قراره بیای و گفت باهات همکاری کنیم تا بتونی تحقیقات رو خوب پیش ببری.تهیونگ سری به معنای فهمیدن تکون داد و سعی کرد به نگاه خریدارانهی دو مرد که روش سنگینی میکرد، توجه نکنه.
با احترام دستش رو جلو برد و زیرلب گفت:
-کیم تهیونگ.مردِ مو مشکی پُکی به سیگارش زد و دست نرم پسر رو گرفت.
&مین یونگی، اونم برادر کوچکترم مین هوسوکه.تهیونگ به سمت هوسوک برگشت، سری به نشونهی احترام خم کرد و تنها چیزی که از هوسوک نصیبش شد انگشتِ وسطِ دستش بود.
تهیونگ متعجب نگاهش رو از اون آدم عجیب و غریب گرفت.
اون که کار بدی نکرده بود چرا هوسوک همچین حرکتی در جواب احترامش نثارش کرد؟
یونگی از حرکت برادرش خندید و گفت:
&ازش ناراحت نشو الان عصبیه و در کل آدم کم حرفیه.تهیونگ دوباره به هوسوک که این بار اون هم مشغول سیگار کشیدن شده بود، زل زد که ناگهان متوجه انگشت کوچکهی دستِ راستش شد.
شوکه به دستِ مرد نگاه کرد و یاد قربانیها افتاد.
همهی اونها انگشتشون قطع شده بود و این یعنی ممکن بود قاتل سریالی همون مردِ کم حرف باشه؟
یونگی وقتی نگاه طولانیه تهیونگ رو روی برادرش حس کرد با خشم گفت:
&اینجا کاری داشتی افسر کیم؟تهیونگ نگاهش رو از هوسوک که حالا بیخیال نشسته بود، گرفت و یک قدم عقب رفت و بیاختیار پرسید:
-چند دقیقه پیش توی گاراژ چه خبری بود؟یونگی سیگار تموم شدهاش رو زیر پاش انداخت و با تمام قوا لِه کرد.
&هوسوک روی کفشهاش خیلی حساسه منم به اشتباه روغن رو روش ریختم و عصبیاش کردم.نگاه تهیونگ سریع به سمت پاهای هوسوک رفت و با دیدن کفشهای کتونی سفیدی که از تمیزی برق میزد و فقط چند نقطهی مشکی روی اون دیده میشد، آهانی زیرلب گفت.
حرفهاشون قانع کننده بود اما نه برای تهیونگی که بیشتر از دروس دانشگاهش درمورد اعتماد نکردن به هر کسی بود.
-میشه باک ماشینم رو پر کنید؟&هوسوک!
هوسوک با صدا زده شدنش توسط یونگی سیگارش رو روی میز خاموش کرد و به سمت باک ماشین رفت.
تهیونگ با دقت اون دو نفر رو زیر نظر گرفت و گفت: -در مورد قتلهایی که تو این منطقه اتفاق افتاده چیزی میدونید؟ قربانیهارو میشناختید؟ یا چیزی مشکوکی مشاهده کردید؟یونگی کمی فکرد و بعد سری به نشونهی منفی تکون داد.
&مسافرها خیلی به اینجا نمیاومدن مگر اینکه برای تعمیر ماشین یا بنزین زدن مجبور به اومدن میشدند. در این چند ملاقات کوتاه هم چیزی مشکوکی ندیدم یا چندتا جوون کله خر بودن یا خانوادههایی که برای استراحت زده بودن به دلِ جاده.تهیونگ سری به نشونهی مثبت تکون داد و صورتش رو به سمت هوسوک چرخوند و دوباره پرسید:
-شماهم چیزی ندیدید؟هوسوک باک بنزین رو بست.
£میشه ده دلار! نه منم چیزی ندیدم اصولاً خیلی از خونه بیرون نمیآم.ده دلار از کیف پولش درآورد و به سمت مرد گرفت.
بعد از دادن پول، خواست سوار ماشین بشه که یونگی جلو رفت و گفت:
&راستی اجازه نداری به روستا با ماشین وارد بشی! قبل از ورود به روستا ماشینت رو بزار اونجا و اگه خواستی میتونی از جیمین، صاحبِ کتاب فروشی، یک دوچرخه اجاره کنی.تهیونگ به روستا که از همون فاصله به وضوح دیده میشد نگاهی انداخت و باشهای زیرلب گفت.
ماشین رو روشن کرد و بعد از دور زدن ماشین رو جایی که یونگی اشاره کرده بود، پارک کرد و از همون مکان دوباره مرد رو دید که با فاصلهی کم از هوسوک ایستاده و لمسش میکنه.
هوسوک ناراضی تکون میخورد و با چشمهای ملتمس به روبهروش جایی که کتاب فروشی بود، زل زده.
تهیونگ اخمی کرد و زیرلب گفت:
-داره از برادرش سواستفاده میکنه؟از ماشین پیاده شد و به سمت کتاب فروشی رفت.
تقهای به در شیشهای زد و نگاه مردِ بامزه و تپلی که پشت میز قهوهای سوخته نشسته و به هوسوک و یونگی خیره بود رو جلب کرد.
مرد با شنیدن صدای در چشم از منظرهی مقابلش گرفت و با دیدنش لبخندی زد و دستش رو تکون داد.
تهیونگ با لبخند وارد کتاب فروشی کوچک و دنج شد.
-سلام شما جیمین شی هستید؟جیمین از جاش بلند شد و تهیونگ تونست تیشرتِ زردش رو که عکس یک جوجهی کیوت روش خودنمایی میکرد رو ببینه.
×سلام بله من جیمینم، مین جیمین! همین الان با برادرهام آشنا شدید.پایان پارت سوم.
سلام خوشگلای من ❤❤ من برگشتم با پارت جدید 🙂
ورود جیمینی جونم رو تبریک میگم 😍
دوستان از این به بعد روزهای پنجشنبه آپه.
این هفته هم روز پنجشنبه پارت داریم و بعد از اون پنجشنبه ی هفته ی بعدش. 🙂
این روند فقط تا تابستونه ترمم تموم بشه با کلی پارت برگ ریزون قراره بیام 😍😍
ووت و نظر یادتون نره خوشگلا ❤
دوستون دارم تا پارت بعد 💜💜💛💛
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.