¥سلام ته ته!تهیونگ لعنتی نثار خودش که بدون پرسیدن و دیدن آیفونِ ورودی در رو باز کرده، فرستاد.
اون فکر می کرد بادیگاردشه که اول وقت وسایلی که خواسته رو خریده و آورده، هیچ فکر نمی کرد پشت در اون دختر رو ببینه.
دستی به موهای پریشونش کشید و بی حوصله غرید: -لعنتی! تو اینجا چه غلطی می کنی؟دختر اخمی کرد و ضربه ای به دست های پسر که جلوی در ورودی رو نگه داشته بود، زد و به زور داخل خونه شد.
¥برو کنار! چرا مثل احمق ها جلوی در رو گرفتی، بچه؟با کمی عصبانیت که ناشی از ترسش بود، غرید: -گفتم اینجا چیکار می کنی؟
دختر دست به سینه وسط سالن ایستاد و با لحن تمسخر آمیز و صدای بلند گفت: ¥این چه طرز صحبت با دوست دخترته، بی ادب؟
چشم هاش رو چرخوند و کلافه از شوخی بی مزه ی دختر، گفت: -محض اطلاعتون باید بگم دوست دخترِ سابق!
پشت چشمی براش نازک کرد، به موهای بلندش تابی داد و نگاهش رو ازش گرفت.
¥حالا هر چی!تهیونگ نگران به سمت در اتاق که بسته بود نگاهی انداخت و گفت: -رزی! گفتم اینجا چه می خوای؟
رزی به بینی اش چینی داد.
¥گوشت تلخِ عوضی! مامی من رو فرستاد.طلبکار و دست به کمر پرسید: -اون وقت چرا؟
دختر به سمت آشپزخونه رفت و در همون حین جواب داد: ¥چون بنده یک روانشناسم و مامی فکر کرد باید با پسر از گور برگشته اش صحبت کنم تا توی خودش نریزه و یک وقت از این دیوونه تر نشه.
صدای حرکاتی رو از داخل اتاق شنید و وحشت زده تر از قبل و با لحن سریعی گفت: -خیلی خب من نیازی به رواشناس ندارم، بیا برو!
دختر در یخچال رو باز کرد و درحالی که ظرف شکلات صبحانه رو بر می داشت، گفت: ¥حالا چه عجله ای؟ من امروز بیکارم، بیا اول یک چیزی بخوریم!
نتونست تحمل کنه و عصبی فریاد زد: -بیا برو عجب کنه ای هستی ها!
رزی هم با خشم شیشه ی شکلات رو به روی میز کوبید و غرید: ¥عجب رو مُخی تو هستی! می دونی تا چیزی نخورم نمی رم حالا هم بهتره ببندی، bad boy!
تهیونگ نفس حرصی کشید و به نونای بد اخلاق و لجبازش زل زد.
اون دختر بهترین کسی بود که توی زندگی اش باهاش آشنا شد.
رزی درواقع اولین دوست دختر و همینطور اولین کسی بود که بهش کمک کرد با گرایشش کنار بیاد و به خانواده اش حقیقت رو بگه.
یادشه زمانی که به رزی پیشنهاد داد، درست وقتی بود که با دیدن یک پسر قلبش لرزید.
اون موقع هجده سالش بود و بی تجربه.
پسر خجالتی و کم رویی بود و نمی تونست راحت به دخترهای هم کلاسی یا هم سنش پیشنهاد دوستی بده.
رزی تنها کسی بود که باهاش راحت بود.
اون دختر با اینکه ازش هشت سال بزرگتر بود، پیشنهادش رو قبول کرد و کمکش کرد که از بحران بزرگِ زندگی اش بگذره.
بعد از اولین بوسه اش بود که متوجه شد هیچ علاقه ای به دخترها نداره و رزی که از اول از حرکاتش متوجه این موضوع شده، بهش کمک زیادی کرد.
دختر که نگاه خیره اش رو حس کرد، سر بلند کرد و در همون حین که قاشقی از شکلات صبحانه رو می خورد، با شیطنت گفت: ¥اوه پسر! هنوز سه روز هم از برگشت معجزه آسات از جزیره ی آدم خوارها نمی گذره و با این وجود تونستی دیشب شیطنت کنی؟تهیونگ به آرنج هاش تکیه زد و با غیظ گفت: -چه شیطنتی؟
رزی ریز خندید.
¥آثارش هنوز روی گردنت هست، bad boy!خواست دوباره چیزی بگه که صدای جانگ کوک رو از پشت سر شنید.
+این...کیه؟تهیونگ از چیزی که می ترسید به سرش اومد.
آخرین چیزی که می خواست دیدن رزی و جانگ کوک بود.
اون دختر سی و دو ساله یکی از باهوش ترین روانشناس و روانپزشک های نیروی پلیسِ سئول بود و در طول کارش با انواع و اقسام جنایتکارها و قاتل ها برخورد داشت.
فقط کافی بود رزی یک نگاه به رفتار خاص و چهره ی جانگ کوک بندازه، تمام شخصیتِ پسر رو با همون یک نگاه کنکاش می کرد و مثل یک پیشگو همه چیز رو در موردش می فهمید.
تهیونگ نمی خواست به چهره ی دختر نگاه کنه و البته که نمی خواست پسرِ کوچکتر که حتماً صداشون رو شنیده، دوباره حسود بشه و کار دستشون بده؛ پس بی معطلی می خواست در مورد دختر توضیح بده که رزی پیش دستی کرد و با لبخند گفت: ¥دخترِ دوست خانوادگی، دوست دختر سابق و نونای تهیونگ، رزی، هستم!پسرِ بزرگتر لبش رو گزید و با خشم به سمت رزی که از سر تا پای جانگ کوک رو موشکافانه نگاه می کرد، برگشت.
دختر نگاهش رو از پسر خشمگین رو به روش که با نگاهش قصد تیکه و پاره کردنش رو داشت، گرفت و خونسرد رو به تهیونگ گفت: ¥برای همین می خواستی من رو بفرستی برم؟ فقط کافی بود بگی دوست پسرت خونه است، عزیزم!تهیونگ آب دهنش رو با ترس قورت داد از اون لحن خونسرد و اون جمله فقط یک معنی می تونست، بگیره.
و اون معنی این بود:
《تهیونگ! داری چه غلطی می کنی؟》-خب...من...
پسرِ بزرگتر به تته پته افتاد و رزی با دیدن ترسش خوب متوجه ماجرا شد.
اون پسری که کنارِ تهیونگ ایستاده، همون مردی بود که مادرِ پسر در موردش تعریف کرد که تهیونگ رو نجات داده.
این یعنی اون پسر از روستا به همراه تهیونگ به اینجا اومده و اگه دونسنگش داشت قایمش می کرد؛ پس اون پسر هم یک قاتل بود و البته که این از نگاهی که بهش داشت کاملاً مشخص بود.
اون با قاتل و مجرم های مختلفی سر و کار داشت و انقدر اون ها رو می شناخت که بی درنگ بگه نگاهِ پسر بهش مثل نگاه شکارچی به طعمشه.
اون برق شرارت داخل چشم هاش، دست های لرزون و مُشت شده از خشمش فقط یک معنی می تونست داشته باشه، پسر قصد کشتنش رو داشت.پایان پارت سی و پنجم.
سلام خوشگلای من 🤩😍💕
من برگشتم با یک پارت جدید 🤩دوستان یک مشکلی پیش اومد برای پارت و بقیه اش هنوز اماده نیست تا جایی که نوشته شده رو بخونید.
ادامه اش رو که مهمه انشاا... چند ساعت دیگه تا اخر شب می زارم عزیزان.
راستی به رزی هم فحش ندید این بچه هم قراره یک عنصر مفید و البته اصلی در داستان باشه 😍🤩ووت و نظر یادتون نره خوشگلا 🧡🧡💜💜
دوستون دارم تا پارت بعد 🧡❤💜
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.