part 41

5.3K 941 644
                                    


****

تهیونگ با لحن محکم و جدی در جواب سوال مینسوک که پرسیده بود《می خوای چیکار کنی که نیاز دوباره به مرخصی داری؟ فکر کردم حالت خوب شده! می خوای چیکار کنی پسر؟》، گفت: -قربان شما به من اعتماد دارید؟

مینسوک به بهترین دانشجوش نگاه کرد، نمی دونست داره چیکار می کنه و چه فکری توی سرش داره ولی طبق دستوری که از وزیر داشت باید با خواسته هاش موافقت می کرد؛ پس برخلاف میلش که نگران پسر بود اما باز هم به توانایی اش اطمینان داشت و می دونست کار درست رو انجام می ده.
دست به سینه شد و جواب داد:
¥ازت مطمئنم تهیونگ! با مرخصی ات موافقت می کنم، سعی کن دوباره توی دردسر نیفتی. راستی قبل از رفتن یک سر به مافوقت، بیون بکهیون بزن. توی مدت نبودت خیلی نگران و پیگیرت بود!

پسرِ کوچکتر با شنیدن اسم بکهیون اخمی کرد اما مخالفتی نکرد.
در جواب مافوق و استادش احترام نظامی گذاشت، بعد از کسب اجازه از اتاق مرد خارج شد و مستقیم به سمت اتاق بکهیون به راه افتاد و بعد از زدن تقه ای به در وارد شد.
لبخندِ بزرگی زد و بدون اینکه نشونه ای از نارضایتی و دونستن حقیقت از خودش نشون بده، جلو رفت و احترام نظامی گذاشت.
بکهیون سر بلند کرد و با دیدنش اون هم بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاره لبخند زد.
€وای ببین کی اینجاست! کیم تهیونگ بالاخره افتخار برگشت داد، از دیدنت خوشحال شدم پسر!

-ممنون قربان!

پسرِ بزرگتر دستش رو پشت کمرش گذاشت و اون رو به سمت صندلی ها هدایت کرد.
€بیا بشین! بهم بگو چی شد، چه بلایی سرت اومد؟

پسرِ کوچکتر آهی کشید و با ناراحتی جواب داد: -متاسفم قربان ولی می شه درموردش صحبت نکنیم؟ به زور تونستم اون لحظات وحشتناک رو فراموش کنم!

نیشخندی روی لب بکهیون نشست، به صندلی اش تکیه داد و با ناراحتی ظاهری گفت: €اوه درکت می کنم! بعضی از خاطرات واقعاً ترسناک هستند.

پسرِ کوچکتر نتونست تحمل کنه و خیلی ناگهانی و بی مقدمه نیشش رو به مرد رو به روش زد و پرسید: -شما هم از این خاطرات ترسناک داشتید؟ خاطراتی که سعی کردید پاکشون کنید ولی همیشه همراهتون بودند و هستند!

پوزخند بکهیون پر رنگ تر شد؛ پس اون موش کوچولو واقعاً درموردش می دونست.
اون هوسوک حرومزاده بالاخره زهرش رو بهش ریخته بود و در موردش بهش هشدار داده بود.
حالا که قرار بود تهیونگ بازی با اون رو شروع کنه بدش نمی اومد در اون بازی شرکت کنه و ادامه بده؛ پس بدون اینکه خیلی به معنی و مفهوم جمله ی کنایه آمیز پسر توجه کنه با لحن خبیثی گفت:
€تهیونگ! می دونستی فرمانده و سربازهایی که دنبالت اومده بودند، به طرز مرموزی تو رودخونه غرق شدند؟ مرگ وحشتناکی داشتند، بیچاره ها!

پسرِ کوچکتر دنبال همین جمله بود تا زخم آخرش رو به مرد بزنه.
خوشحال از اینکه به هدفش رسیده، از جاش بلند شد و چند قدم به میز مافوقش نزدیک شد و با لحن مرموزی گفت: -مثل مرگ همسرِ سابقتون؟ اوه چه وحشتناک و تقدیر یکسانی! حتماً عاملین این موضوع دستگیر می شن قربان، بهتون قول می دم.

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now