***ژان دستش رو زیر چونه اش گذاشته، با چاپستیکش بازی می کرد و منتظر بود تا سه دقیقه بگذره تا بتونه نودلش رو بخوره.
ییبو کنارش روی کاناپه ی شلوغ نشسته و در حال بالا و پایین کردن شبکه ها برای پیدا کردن یک فیلم درست حسابی بود.
بعد از چند بار گشتن شبکه ها کلافه تلویزیون رو خاموش کرد، کترل رو روی کوهِ کوچیک از لباس ها انداخت و ظرف نودل آماده اش رو برداشت.
چند دقیقه در سکوت مشغول خوردن بودند که بالاخره ییبو سکوت رو شکست.
¥چرا تو فکری؟ از دیشب تو خودتی!ژان متفکرانه جواب داد: ¥دارم به حرف های دیشب کیم جونگده فکر می کنم!
ییبو کمی از نودلش رو خورد و از داغی رشته ها هیس آرومی کشید.
¥حالا به نتیجه ای هم رسیدی؟ژان بعد از قورت دادن آخرین لقمه اش و انداختن کاسه ی خالی روی میز، لَم داد.
¥یکم مشکوکه این قضیه ولی نمی دونم چرا هر چی بیشتر بهش فکر می کنم یاد یک پرونده ی قدیمی می افتم.ییبو هم کنارش لَم داد، به پسر بزرگتر خیره شد و منتظر ادامه ی حرفش موند.
ژان که نگاه کنجکاوش رو دید معطل نکرد و گفت: ¥یادمه اوایل کارم به یک پرونده ی سخت برخوردیم. پرونده ی خیلی عجیبی بود! ماجرا برمی گرده به ده سال قبل و خوابگاه دخترانی که توی شهر...بود. سر هر دو ماه وقتی که بارون می اومد یکی از دخترها غیبش می زد. از اول سال تا تقریباً اواخر سال حدود پنج دختر گم شدند و کسانی که گم شده بودند هم معمولاً آدم های بودند که یا با خانواده اشون مشکل داشتند و بعضی اوقات فرار هم کرده و یا کسانی بودند که خانواده ای نداشتند تا دنبالشون بگرده. ما یازده ماه تمام تحقیق کردیم و متوجه شدیم اون دخترها بدون استثنا با پسرِ خانواده ای که توی آپارتمانِ کنار خوابگاه زندگی می کردند صمیمی بودند.ییبو بین حرفش پرید و با چشم هایی که حالا مشتاق بود، گفت: ¥لابد اون پسره دزدیدتشون و ازشون استفاده می کرده، درسته؟
ژان سری به معنای نه تکون داد و گفت: ¥نه. درسته که نباید این حرف رو بزنم و همچین انتظاری می داشتم ولی ای کاش ازشون استفاده می کرد. وقتی از همسایه ها در مورد اون خانواده تحقیق کردیم، متوجه شدیم که حدود یک سال قبل به اون ساختمان اسباب کشی کردند و آدم های آرومی هم بودند. همه در موردشون خوب می گفتند تا اینکه یکی از همسایه ها ناخواسته گفت اون ها گیاه خوارند. این چیز عجیبی نبود خیلی از آدم ها هستند که گیاه خوارن؛ پس این مشکلی نداشت تا اینکه یک شب من و مافوقم مجبور شدیم به اون خونه بریم وقتی رسیدیم اون ها در حال شام خوردن بودند و در کمال تعجب غذایی که می خوردند تماماً از گوشت درست شده بود.
ژان ساکت شد و ییبو با چشم های از حدقه بیرون زده نگاهش کرد.
آب دهنش رو با ترس قورت داد و شوکه گفت: ¥تو که منظورت این نیست...یعنی اون ها...
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.