part 30

6.4K 1.1K 1.5K
                                    


( هشدار❗
دوستان این پارت شامل صحنه های دلخراش هست اگه دوست ندارید از بعد از پایان هشدار لطفا بخونید. ممنون)
*

هشدار❗
نامجون به روی دستاش که مقابلش روی میز گذاشته بود، تکیه داد و به سه بدنی که روی تخت های یخچال مخصوصشون که وصل کشتارگاهشون دراز بودند، زل زد.
برای بند اومدن خون ریزی اون سه نفر مجبور شدن به یک مکان سرد ببرنشون و برای همین اونجا بودند.
فکش رو با عصبانیت تکون می داد و گریه های جونگین و سویون که برای آسیب دیدن دوست هاشون بود، روی مغزش رژه می رفت.
آخر نتونست تحمل کنه و ساطورِ مخصوص جین رو از روی میز فلزی برداشت و محکم به سمت دختر و پسر گریون پرت کرد.
سویون و جونگین با دیدن ساطور جلوی پاهاشون از ترس خشکشون زد و باعث شد اشک هاشون موقتاً بند بیاد.
هوسوک نیم نگاهی به چهره ی خشمگین نامجون انداخت و بی حوصله ملافه ی سفید رنگ رو روی صورت لیسا کشید و خونسرد گفت: £تموم کرده!

صدای کشیده شدن دندون های نامجون به روی هم رو به وضوح شنید و مطمئن بود که اگه پسر جراتش رو داشت قطعاً همونجا خرخره اش رو می جوید.
به سمت سهون و جکسون رفت حتی لازم نبود که خون روی بدنشون رو پاک کنه، از دور هم معلوم بود که اون دو نفر هم به طرز فجیعی با چاقو سلاخی و مُردند.

=اون حرومزاده! اون هیولای بی شرف و اون پسره ی هرزه سه نفر از ما رو کشتند. سه نفر از بهترین هامون!
نامجون غرید و هوسوک بی خیال فقط ملافه هارو روی صورت دو پسر دیگه کشید.
=اون آشغالِ غار نشین می خواد با ما بجنگه؟ آره؟ پس بهش بگو که هیچ شانسی نداره!

هوسوک با خونسردی به چشم های وحشی پسر زل زد و با لحن حرص درآری گفت: £معلومه که از رفتن اون پسره ناراحت بوده، حتماً این دوتا هم به پر و پاش پیچیدن که کشته اشون. وگرنه جانگ کوک به شما آشغال ها حتی نگاه هم نمی کنه!

نامجون جنون وار خندید که جین و یونگی هم زمان وارد شدند و با دیدن جو به وجود اومده متوجه واقعیت شدند.
جین آستین های دستش رو بالا زد و به سمت وسایل مخصوصش رفت، در حالی که لباس های چرمی اش رو می پوشید، با لحن امری گفت: *سویون و جونگین! برید بیرون!

دختر و پسر بدون هیچ مخالفتی خارج شدند و قبل از رفتنشون جونگین با گریه گفت: ¥سهم مارو از سهون نزار!

جین سری به نشونه ی مثبت تکون داد که هوسوک ناباورانه گفت: £می خوای تیکه اشون کنی؟

جین چاقوش رو تیز کرد و بعد از اطمینان از تیز بودنش به همراه قیچی، به سمت جکسون رفت و ملافه رو از روش کشید.
در همون حال که داشت لباس های جکسون رو با قیچی می برید، جواب داد: *اون ها سه تا بدن سالم هستند چرا باید هدرشون بدیم؟

هوسوک با نفرت نگاهش رو از پسرِ بزرگتر که با کمک نامجون در حال جا به جایی جکسون و آویزون کردنش مثل گوسفند بودند، گرفت و دست به سینه ایستاد.
صدای بریده شدن پوستش رو به خوبی شنید و زیرلب گفت: £باورم نمی شه حداقل به حرمت اون همه سالی که باهم زندگی کردید نباید اینکار رو بکنی!

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now