*ییبو پشت سیستم پیشرفته ای که تهیونگ براش تدارک دیده بود، نشست و با ذوق نگاه کرد.
تهیونگ و ژان خنده ای از ذوق و شوق پسر کردند و جانگ کوک فقط گیج به اون ها زل زد و متوجه دلیل خوشحالی ییبو و خنده ی دو پسر دیگه نشد.
بعد از دقایقی صحبت درمورد اتفاقات متفرقه، ژان بالاخره بحث اصلی رو وسط کشید و گفت: ¥من و ییبو دیشب درمورد اتفاقی که چند سال قبل برای بیون و همسرش افتاده بود، دوباره تحقیق کردیم و حدس بزن به چی رسیدیم!تهیونگ با تعجب و کنجکاو پرسید: -به چی؟
ژان پوزخندی زد و برگه ای پرینت شده رو از داخل پوشه ی همراهش درآورد، به سمتش گرفت و گفت: ¥مامور یا دکتر پزشک قانونی، همونی که دلیل مرگ همسرِ بیون رو خفگی در آب و زخم های خودش رو به دلیل ضربه به صخره ی رودخونه گزارش داد، درواقع برادرِ بزرگترِ کیم نامجون بوده.
تهیونگ شگفت زده و با دهن باز برگه رو از دست ژان گرفت و شروع به خوندن اطلاعات مرد کرد.
ژان درست می گفت.
کیم جیسان برادرِ کیم نامجون بود؛ پس برای همون هم کسی از پزشک قانونی به مرگِ مشکوک همسرِ بکهیون شکی نکرده.
-می دونی کیم جیسان کجاست؟ باید ببینمش، هر چند غیر ممکنه ولی شاید یک چیز به درد بخوری بهمون بگه!ژان خواست چیزی بگه که جانگ کوک زودتر از اون جواب داد: +نمی تونی...مُرده!
لعنت بهش!
تهیونگ عصبی دستی به داخل موهاش کشید، برگه ی دستش رو روی میز مقابلش انداخت و پرسید: -کِی و چطوری؟اینبار به جای جانگ کوک که سکوت کرده بود، ژان جواب داد: ¥هفت سال قبل فوت کرده به دلیل خودکشی توی رودخونه ی هان! بعد از مرگش پلیس ها توی خونه اش نامه ای پیدا کردند که نوشته《دیگه نمی تونم این گناه رو تحمل کنم، متاسفم!》.
ییبو چرخی به صندلی اش داد، اینبار جانگ کوک رو مخاطب قرار داد و پرسید: ¥شما چیزی از بیون بکهیون می دونی؟
هر سه پسر منتظر به پسرک زل زدند و باعث معذب شدنش شدند.
تهیونگ که متوجه ی احساس بدِ خرگوشش شد با لبخند دستش رو گرفت.
از حس گرمی دستِ دلبرکش کمی حالش بهتر شد و سعی کرد توجه ای به مرکز توجه بودنش نکنه و زیرلب جواب داد: +چیز...زیادی نمی دونم! فقط اون قول داد به جای زنده نگه داشتنش، کمک کنه. من اون رو زیاد ندیدم، بیشتر با نامجون...مواقع ضروری...تلفنی حرف می زنه.هر سه ناامید از جانگ کوک چشم گرفتند که دوباره ییبو پرسید: ¥جانگ کوک شی! فامیلی ات چیه؟
پسر گیج به ییبو زل زد که تهیونگ بار دیگه گفت: -می شه فامیلی ات رو بگی عزیزم؟ ییبو می خواد دنبال خانواده ات بگرده. من حدس می زنم طبق رفتارِ بد مَردُمِ روستا با تو، تو باید جزئی از اون ها نباشی! متاسفم که این رو می گم ولی فکر می کنم خانواده ات قربانی اون آدم ها بودند و تو رو برای منفعتشون زنده نگه داشتند.
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.