***
رو به روی لیسا، معلم، روستا نشست و دختر با لبخند بزرگی گفت: ¥خوشبختم که می بینمتون افسر کیم!تهیونگ لبخند دوستانه ای به دختر بانمک رو به روش زد.
-ممنونم خانم وانگ (عزیزان تو این فیک لیسا و جکسون دختر عمو و پسر عموی هم هستند پس با فامیل جکسون هر دوشون رو می نویسم.)
در مورد قتل ها ازتون چند تا سوال داشتم.لیسا با شوق دست هاش رو بهم کوبید و هیجان زده گفت: ¥وای چقدر عالی! هر سوالی دارید بپرسید، من همیشه عاشقه فیلم های جنایی بودم و الان خیلی ذوق دارم از اینکه قراره کمکی بهتون بکنم.
تهیونگ به ذوق و شوق دختر واکنشی نشون نداد و با جدیت گفت: -بله، به هر حال شما قربانی هارو می شناختید یا باهاشون معاشرتی داشتید؟
لیسا تو فکر رفت و بعد از مکثی جواب داد: ¥راستش نمی شناختمشون ولی باهاشون معاشرت داشتم.
تهیونگ با شنیدن این جمله چشم هاش برقی زد.
-جداً چه جور معاشرتی؟ می شه بیشتر توضیح بدید!لیسا سریع از جاش بلند شد و به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقِ کوچیکی که به عنوان کلاسِ درس ازش استفاده می شد، رفت.
تهیونگ نگاهش رو از لیسا گرفت و به دختر و پسر هفت یا هشت ساله ای که روی نیمکت نشسته و در سکوت درحال نقاشی کشیدن بودن، خیره شد.
اون دو بچه برخلاف کریس خیلی آروم بودن طوری که چند دقیقه قبل وقتی تهیونگ وارد کلاس شد اصلاً متوجه حضورشون نشد.
لیسا با چمدونِ چرمی برگشت و دوباره مقابل تهیونگ نشست.
پسر نگاهش رو به لیسا داد و پرسید: -این دو بچه از همین روستا هستند؟ همسن همن؟لیسا با مهربونی نگاهی به بچه ها کرد و جواب داد: ¥مینی دختره جینه و لوهان پسره نامجون، لوهان تقریباً یک سال و نیم از مینی بزرگتره.
تهیونگ لب هاش شبیه اوه کرد و زیرلب با شگفتی گفت: -اوه! من فکر می کردم خواهر و برادرن آخه هر دوشون خیلی شبیه بهم هستند.
لیسا با شنیدن این حرف دستش از حرکت ایستاد و نگاه عجیب و غریبی به تهیونگ انداخت.
تهیونگ متوجه نگاه دختر شد ولی خودش رو به ندیدن زد.
دختر نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد و در چمدون رو جلوی تهیونگ باز کرد.-واو! اینا چقدر خوشگلن.
اولین جمله ای که از دهن تهیونگ بیرون اومد، این بود.
لیسا با خوشحالی گفت: ¥خیلی خوشگله همه اشون کار دست خودمه.تهیونگ یک دستبند صورتی رنگ رو برداشت و با دقت بهش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه شگفت زده پرسید: -این موی انسانه؟
لیسا سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت: ¥آره، همه ی اینا موهای یک نفره.
تهیونگ شوکه پرسید: -موهای کی؟ اصلاً چطوری همچین چیزهایی رو می سازید؟
لیسا موهای بلندش رو به دست گرفت و گفت: ¥موهای خودم وقتی خوب بلند می شن به کمک جکسون که پسرعمومه، اول رنگ، بعد کوتاهشون می کنم و شروع می کنم به بافتنشون و تبدیل به دستبندشون می کنم. راستش این کار رو از بابام یاد گرفتم وقتی بچه بودم وضع مالی خوبی نداشتیم، اون موقع هاهم بود که جکسون بعد از طلاق پدر و مادرش پیش ما برای زندگی اومد و خرجمون بیشتر شد. تنها راهی که می تونستیم ازش بدون سرمایه قبلی پول در بیاریم همین بود. بابام موهامون رو می تراشید و ازش دستبند برای فروختن می ساخت. کم کم ماهم ازش یاد گرفتیم. یکی از راه های درآمد من و پسرعموم ساخت دستبند و فروختنشون به توریست هایی که بعضی اوقات به اینجا میان.
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.