part 28

6.6K 1.1K 564
                                    


دختر رو روی زمین انداخت و با سنگ محکم به چشمش کوبید.
صدای فریاد لیسا به همراه خون از چشمش بیرون جهید و تهیونگ بی توجه به اینکه ممکنه بکشتش در حال نابود کردن صورتش بود.
هنوزهم سرِ خونی جانگ کوک و اون دستبندهای کوفتی جلوی چشمش بود، نمی تونست از ظلمی که دختر به خرگوشک کرده به همین راحتی بگذره.
نمی دونست چقدر به صورت دختر کوبید اما دقایقی بعد توسط چند نفر عقب کشیده و قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه مُشتی توی صورتش کوبیده شد.
سویون به سمت لیسا که تقریباً بی هوش و با صورت خونی روی زمین دراز بود، دوید.
سهون و جونگین هم بازوهای پسرک رو محکم در دست گرفتند.
تهیونگ تقلا کرد و با صدای بلند فریاد زد: -ولم کنید آشغال ها! ولم کنید عوضی ها. نامجون! کمکم کن! نامجون!

تنها کسی که اون لحظه می تونست کمکش کنه نامجون بود.
اون نمی تونست بکشتش یا بهش آسیب بزنه، به هر حال پسرِ بزرگتر اونقدر قدرت نداشت که بتونه از پس وزیر و دولت بر بیاد؛ پس ناچار بود کمکش کنه.
جکسون دیر تر از لیسا وارد روستا شد و با شنیدن صدای فریادها با تعجب به سمت جمعیت آشوب شده، رفت و با دیدن لیسای داغون روی زمین، متوجه شد که پسر چه بلایی سرش آورده.
شوکه عقب پرید و خشمگین غرید:
¥کثافتِ حرومزاده! چطور دلت اومد همچین کاری بکنی؟ لیسا فقط موقع گشت زنی توی جنگل دیدت و می خواست شکارت کنه‌. این انصاف نیست!

تهیونگ وحشیانه و جنون آمیز خندید.
-چطور دلم اومد؟ اون هرزه بهم حمله کرد، می خواست بکشتم و اون همه بلارو هم سر جانگ کوک آورد. بعد میگی چطور دلم اومد که بکشمش؟ تو از انصاف صحبت می کنی کثافت؟ چطور می تونید خودتون رو منصف بدونید؟

جکسون به قصد کتک زدن به سمتش حمله کرد که توسط شخصی به عقب کشیده شد.
نامجون با اخم توی صورت سرخ شده اش، فریاد زد: =دیوونه شدی، احمق؟

همین سه کلمه باعث شد هم جکسون و هم بقیه عقب نشینی کنند.
نامجون با خشم به سمت تهیونگ رفت و بازوش رو اسیر کرد و پسر رو بی اعتنا به هیاهو دنبال خودش کشید.
با قدم های بلند وارد اتاقش شد و تهیونگ رو محکم روی صندلی هُل داد.
کلافه چند قدم توی اتاق برداشت و در همون زمان کوتاه تهیونگ تمام اتاق رو چشم گردوند و با دیدن وسیله ای آشنا که توی اتاقِ کنترل خونه اشون هم دیده بود، پوزخندی زد.
بعد از چند دقیقه سکوت نامجون نفس عمیقی برای آروم شدن خودش کشید.
=می دونی چیزایی دیدی که نباید می دیدی و چیزای می دونی که نباید درموردشون می فهمیدی! حالا باید باهات چیکار کنم؟

آب دهنش رو با ترس قورت داد و شروع به التماس کردن کرد.
-قول میدم به کسی چیزی نگم! فقط بزارید برم، قسم می خورم خفه خون بگیرم.

نامجون دست هاش رو به کمرش زد و با حرکت جذابی فکش رو تکون داد.
=می خوای بگی کدوم گوری بودی این مدت؟

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now