part 12

6.7K 1.1K 590
                                    


یونگی نگاه ترسناکی به بکهیون کرد که پسر درجا سکوت کرد ولی از رو نرفت و همچنان پوزخندش رو حفظ کرد.
قدم های یونگی بهش نزدیک تر شد و با فاصله ی چند قدمی اش ایستاد.‌
با اون نگاه یخ زده و لحن ترسناکی که عجیب خونسرد بود، گفت: &انقدر جرات پیدا کردی که دست روی هوسوکِ من بلند می کنی؟

هوسوک از بین دست هاش به یونگی زل زد و ترسیده نگاهش رو بین افراد توی اتاق گردوند و بعد نفس راحتی کشید.
بکهیون هیچی نگفت و یونگی بعد از اون نگاه مرگبار خم شد و یک دستش رو پشت هوسوک و دست دیگه اش رو زیر پاهاش انداخت و بلندش کرد.
هوسوک دوباره وحشت زده خودش رو توی آغوش یونگی مچاله کرد.
یونگی به سمت در رفت و قبل از خروجش با آرامش گفت: &اگه فقط الان نمی زنمت به خاطر اون پسره ی همراهته نمی خوام یک شر دیگه به این بلبشو اضافه کنم ولی دفعه بعد حسابت رو می رسم.

بکهیون آب دهنش رو قورت داد و دست به کمر به رفتنشون نگاه کرد.
لبش رو به دندون گرفت و با غیظ گفت: €تمام روستارو تا فردا وقت دارید که پاکسازی کنید. فردا نیروهای ویژه برای پیدا کردن تهیونگ میان. ماشینش رو همونجایی که گفتم بندازید و یکمی از خونش رو از اون روانی بگیرید و توی ماشین بریزید خودتون می دونید چه صحنه ای درست کنید که یک تصادف عادی باشه.

نامجون با اخم های درهم گفت: =خودمون می دونیم چیکار کنیم ولی اینطوری تا زمانی که جنازه اش رو پیدا نکنند شرِ اون ها (پلیس ها) کم نمی شه!

€اهمیتی نداره فقط کافیه یک تصادف الکی باشه، نهایتش اگه جنازه ای پیدا نشه بعد از یک مدت پرونده خود به خود بسته می شه بعد اون غارنشین هر غلطی که بخواد می تونه باهاش بکنه.
*

بعد از اینکه از اون محیط خفقان آور خارج شدند، هوسوک اشک هاش رو از بند آزاد کرد و زیرلب غرید: £من برادرتم!

یونگی آهی کشید و سعی کرد سر به سرش نزاره.
می دونست چه فشاری روی هوسوکه و نمی خواست حالش بدتر از الان بشه.
وارد خونه اشون شدند و یونگی، پسرِ کوچکتر رو روی کاناپه ی رنگارنگ گذاشت.
هوسوک لب خونی اش رو با دستمال کاغدی که از کنارش برداشته بود، پاک کرد که ناگهان صدای پر از وحشتی هر دو رو از جا پروند.
×هوسوک هیونگ! خدای من! چه بلایی سرت اومده؟ کی کتکت زده؟

جیمین با نگرانی مقابل هوسوک که مدت کمی از آروم شدنش می گذشت و حالا دوباره ترسیده بود، نشست.
دست پسرِ بزرگتر رو گرفت و با ناراحتی گفت: ×باورم نمی شه! آخه کی می تونه این بلای وحشتناک رو سرت بیاره؟

هوسوک سکوت کرد و تنها با نگاه پر از ترسش به یونگی که با چهره ی تاریک و پوزخندی بدی به اون ها زل زده بود، خیره شد و سعی کرد دستش رو از دست جیمین در بیاره ولی پسر دستش رو محکم تر گرفت و با مهربونی گفت: ×حالت خوبه هیونگی؟ اگه جاییت درد می کنه برات دارو بیارم!

The monster has fallen in loveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang