***وقتی برای بار دوم چشم هاش رو توی اون مکان مزخرف باز کرد، دیگه سرگیجه نداشت اما بدنش و سرش از درد داشت می ترکید و مثل اینکه مثانه اش خیلی پر شده بود که مدام بهش فشار می آورد.
سر جاش کمی تکون خورد و به اون فضای نیمه تاریک نگاه دقیق تری انداخت.
می شد گفت تقریباً ترسش نسبت به اون موجود انسان نما کمتر شده اما به کل از بین نرفته، بالاخره کدوم آدم عاقلی وجود داشت که از یک قاتل سریالی و بی رحم نترسه؟
تهیونگ لبش رو گزید و مطمئن شد که اون مرد اونجا نیست.
سرش رو یکم بیشتر بلند کرد و دنبال راهی برای فرار گشت ولی اون عوضی معلوم نبود چطوری اون رو به اون دخمه ی سنگی آورده چون هیچ راهی وجود نداشت و تهیونگ مطمئن بود پسر یک روح نیست و نمی تونه از توی اون سنگ های بزرگ رد بشه.
حتماً راهی برای ورود و خروج بود ولی چون بعضی قسمت ها تاریک بود، به خوبی دیده نمی شد.
پسر نفس عمیقی کشید و سعی کرد ضربان قلبش رو آروم کنه اگه دوباره از شدت ترس غش می کرد دیگه کارش تموم می شد.
به اون دستبندهای فلزی که چرک و کثیف بود نگاهی انداخت و سعی کرد با کشیدن دستش، خودش رو آزاد کنه.
دستبندها خیلی چفت نبودند و اگه کمی دستش رو زخمی و خونی می کرد می تونست به راحتی دستش رو در بیاره و از اون مکان وحشت فرار کنه.
البته تهیونگ خیلی مطمئن نبود و نمی تونست اطمینان بده بعد از آزادی اش از دست اون قاتل، می تونه سالم برگرده یا نه چون خودش هم نمی تونست این اطمینان که از شدت کثیفی اونجا ایدز یا هپاتیت و هر درد و مرضی نگیره رو بده.
همونطور که درحال زخمی کردن دو دستش بود چشم هاش رو روی جنازه ها نگه داشت.
اونجا فقط دو جنازه بود ولی طبق تحقیقات حدوداً سی نفر مُرده و مفقود شده بودند.
اخم های تهیونگ از درد و سوزش درهم شد و زیرلب با خودش گفت: -درسته که این یارو آدم خوار بود ولی نمی تونه که سی تا آدم رو بخوره و اینجاهم فقط دو تا جنازه نصفه نیمه و قدیمیه؛ پس این به معنی رو می ده که یکی دیگه هم اینجا با این یارو همدسته و به احتمال از افراد روستاهم هستن کسایی که آدم بخورن.با دوباره فکر کردن به این موضوع عقی زد و با شدت بیشتری دست هاش رو کشید.
از سوزش دست هاش هیسی کشید و به دستبندها که فقط کمی مونده بود تا در بیاد با خوشحالی خیره شد.
بالاخره دستش از اون زنجیرها آزاد شد و تهیونگ تونست در طی اون چند روز نفس راحت و عمیقی از اون هوای گندیده بگیره.
به سرعت نشست و خدا رو شکر کرد که لباس هاش هنوز تنشه.
دستش رو به سمت پیراهنش برد و از گوشه ی پیراهنش سوزن قفلی که آویزون بود رو در آورد.
یادشه اون سوزن رو برای این به لباسش وصل کرد که اگه یک وقت شلوارش خواست بیافته بتونه با اون دور کمرش رو تنگ کنه.
اون دوره های فرار از قفل های مختلف و اینجور شرایط رو توی دانشگاه گذرونه بود؛ پس باز کردن اون قفل های زنگ زده ای که به پاهاش وصل بود چندان سخت نبود.
یک پاش رو باز کرد و با خوشحالی لبخندی زد که ناگهان توی اون نور کم متوجه سایه ای که روش افتاده بود، شد.
با وحشت سرش رو بلند کرد و با دیدن اون هیولا درست رو به روش که با چشم های ریز شده نگاهش می کرد، کمی خودش رو عقب کشید و زیرلب با ترس و بدون هیچ اختیاری نالید: -دست...دست...شویی...داشتم...

YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.