تهیونگ دستش رو جلو برد و با لبخند خودش رو معرفی کرد.
-من کیم تهیونگم، افسر...جیمین بین حرفش پرید.
×میدونم! از دیدنت خوشبختم. برای اجارهی دوچرخه اومدی، درسته؟تهیونگ سری به نشونهی مثبت تکون داد و جیمین با خوشرویی گفت:
×چند لحظه صبر کن باید از توی انبار بیارمش.تهیونگ باشهای گفت، روی صندلی نشست و منتظرِ جیمین که به پشت قفسههای کتاب رفت، شد.
-ببخشید که تو این شرایط ازتون سوال میکنم اما میشه به سوالاتم جواب بدید؟صدای جیمین از جایی نسبتاً دور به گوش رسید.
×البته، هر سوالی که باعث بشه توی تحقیقات کمکت کنه رو جواب میدم. درضمن انقدر رسمی نباش! از رییس پلیس شنیدم قراره تا وقتی تحقیقاتت تموم بشه اینجا بمونی، شاید یک مدت طولانی اینجا باشی؛ پس لطفاً اینقدر رسمی نباش.تهیونگ لبخندی به مهربونی مردی که کمی خاکی به همراه دوچرخه ظاهر شد، زد.
چه بدی داشت تو اون مدت برای خودش دوست پیدا کنه؟
اینجوری هم غریب نبود و هم میتونست زود تحقیقاتش رو انجام بده.
هر چند میدونست نباید اعتماد کنه اما با این رابطه میتونست خیلی چیزای بیشتری بفهمه که شاید به دردش بخورن.
-خوشحالم میشم دوستی به مهربونی تو داشته باشم. البته ببخشید که این رو میگم اما اخلاق تو با برادرات خیلی فرق می کنه.جیمین خندید، درحالیکه دوچرخه رو با دستمال خیسی پاک میکرد؛ گفت:
×رفتار هوسوک رو از اینجا دیدم، لطفاً ازش به دل نگیر! هوسوک، راستش چهجوری بگم؟ اون با ما فرق داره!تهیونگ کنجکاو یک تای ابروش رو بالا انداخت و مشتاق زل زد به مردِ مقابلش.
جیمین آهی کشید و ادامه داد:
×اون بعد از فوت مادرمون اخلاقاش به کلی تغییر کرد. هوسوک به مادرمون خیلی وابستهتر از من و یونگی بود و بعد از فوتش ضربهی بدی خورد و از یک بچهی برونگرا و شاد تبدیل شد به یک بچه درونگرا، غمگین و پرخاشجو. اخلاقای بد یونگی هیونگ رو هم به دل نگیر اون از پونزده سالگی مجبور شد سرپرست من و هوسوک بشه و به قولی بچگی نکرد؛ برای همین رفتارهاش جدی و خشنه.تهیونگ زیرلب گفت:
-نه، ازشون ناراحت نشدم ولی ببخشید که این رو گفتم، قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.جیمین خودش رو جمع و جور کرد، لبخند غمگینش رو از روی صورتش محو کرد و لبخند گشادی زد.
×نه، منم ناراحت نشدم. میخوای تا مُتل راه بریم و تو هم سوالاتت رو بپرسی؟-البته.
هر دو از کتاب فروشی خارج شدند.
تهیونگ کیف دستی کوچکش که شامل لبتاپ و دو دست لباس و حولهاش بود رو از ماشین برداشت و بعد از قفل کردن درهای ماشین و فعال کردن دزدگیرش، در کنار جیمین شروع به قدم زدن کرد.
تهیونگ دفترچهی کوچکش رو به سرعت از توی کیفش درآورد و با خودکارش چیزی نوشت و دوباره سوالاتی که در مورد قربانیها از برادران مین کرده بود رو پرسید.
جیمین بعد از کمی فکر کردن مثل برادراش اظهار کرد که هیچ آشنایی باهاشون نداشته و هیچوقت قبلاً ندیدتشون و تهیونگ دوباره به بُنبست خورد.
وسط خیابان ناگهان جیمین ایستاد و گفت:
×اوه! یه چیزی یادم اومد شاید این کمکت کنه. دو ماه پیش یک خانواده اومدن روستا برای تعمیر ماشین. خانمه با دخترش اومدن که کتاب داستان بخرن که یکدفعه دختر بچه شروع کرد به گفتن یک سری حرفها از یک هیولای پشمک نقره ای.
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.