*
#به شرکت سازه ی کیم خوش اومدید! چه کمکی از دستم برمیاد؟چانیول لبش رو گزید و به خانم زیبایی که منشیِ شرکتِ کیم بود، نگاه کرد.
نمی دونست اومدنش به شرکت کیم جونگده کار درستیه یا نه ولی به تنها کسی که می تونست اعتماد کنه تنها برادر تهیونگ بود.
$با آقای کیم کار داشتم!منشی لبخندی زد و مودبانه پرسید: #وقت قبلی داشتید؟
چانیول سری به نشونه ی منفی تکون داد، فکر اینجاش رو نکرده بود اگه بهش وقت نمی دادن چی؟
باید برمی گشت و خودش یک فکری برای پیدا کردن پسر می کرد.
آهی کشید و بعد از چند ثانیه گفت: $خیر ولی بهشون بگید پارک چانیول هستم همکار برادرشون.منشی چشمی گفت و مشغول کاری شد.
بعد از دقایقی کوتاه گفت: #لطفاً برید طبقه ی پنجم، راهروی سمت راست، اتاق مدیرعامل. آقای کیم منتظرتون هستند!چانیول تشکری کرد و خوشحال از موفقیتش مستقیم به سمت آسانسور رفت.
*
رو به روی کیم جونگده نشست و به پسر زل زد.
اون رو چند بار همراه تهیونگ دیده بود و کم و بیش می شناختش.
اون مردی خوش خنده با چهره ی درخشان و مهربون بود ولی حالا فقط در چهره ی مرد ناراحتی و غم رو می شد مشاهده کرد.
جونگده مقابلش نشست، پا روی پا انداخت و با صدای گرفته ای که ناشی از فریادهای شب قبلش که حاصل شنیدن خبرِ مرگِ برادرش بود، گفت: ¥با من کاری داشتید آقای پارک؟چانیول سرش رو پایین انداخت و بی مقدمه گفت: $من مدرکی دارم که نشون می ده تهیونگ توی خطر بوده و الکی ماموریتش رو وِل و فرار نکرده.
جونگده با شنیدن این حرف چشم هاش برقی زد.
می دونست تهیونگ آدم فرار و یکدفعه جا زدن نیست، حسی بهش می گفت برادرش توی خطره و از اول هم حرف اون پلیس های احمق رو باور نکرده بود ولی این مرد مقابلش چطور می دونست تهیونگ توی خطر بوده؟
اخمی کرد و با جدیت پرسید: ¥شما از چی صحبت می کنید؟ از کجا می دونید برادرم در چه موقعیتی بوده؟چانیول بالاخره سر بلند کرد و تمام چیزهایی که مربوط به گروه دونفره اش با تهیونگ و جمله ای که روی دیوار توسط پسرِ کوچکتر نوشته شده البته با سانسور اسم بکهیون، توضیح داد.
جونگده دستی به چونه اش کشید و با همون لحن جدی گفت: ¥پلیس ها چیزی می دونند؟چانیول با صداقت جواب داد: $نه من به هیچ کدوم نتونستم اعتماد کنم. تنها کسی که می تونه تهیونگ رو پیدا کنه شما هستید. شما مرد با نفوذی هستید و می تونید پیداش کنید.
جونگده دست به سینه به پشتی صندلی چرمی تکیه داد و پرسید: ¥چرا به کسی اعتماد ندارید؟
چانیول کمی به جونگده نگاه کرد و بعد آهی کشید.
$چون احتمال می دم یک نفر توی اداره هست که جاسوسه ولی هیچ مدرکی علیه اش ندارم.جونگده سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد و با خوشحالی به عکس خانوادگی اشون که روی میز بود، زل زد.
زیرلب با لحنی مصمم و جدی گفت:
¥پیدات می کنم تهیونگی! به زودی برمی گردی پیشمون دونسنگم!*
از پنجره ی بخار گرفته به قطرات باران که با شدت به شیشه برخورد می کردند، نگاه کرد و آهی کشید.
دست راستش رو روی پیشونی دردناکش گذاشت و خواست کمی چشم ببنده که ناگهان یاد چیزی افتاد.
سرش رو به ناگه بلند کرد و راننده اش رو صدا زد: ¥تاعو!تاعو که درحال رانندگی بود، محترمانه جوابش رو داد: ¥بله قربان!
¥گفته بودی توی چین یک دوستی داشتی که پلیس بوده، درست می گم؟
تاعو از پیش کشیدن حرف دوست قدیمی اش کمی تعجب کرد ولی بدون هیچ سوالی گفت: ¥بله قربان ولی الان دیگه پلیس نیست درواقع استعفا داده و چند سالی هست که کارآگاهِ خصوصی شده.
چشم های جونگده از خوشحالی برق زد و پرسید: ¥همون موقع ها گفته بودی کُره زندگی می کنه، هنوزم اینجاست یا برگشته کشورش؟
¥نه قربان هنوز توی سئول اقامت داره.
جونگده راضی سرش رو تکون داد و گفت: ¥منو ببر پیشش!
تاعو به ساعت که یازده شب رو نشون می داد، خیره شد و متعجب پرسید: ¥الان قربان؟
چشم هاش رو کمی بست تا آرامش از دست رفته اش بهش برگرده و در همون حین هومی زیرلب گفت.
تاعو بدون هیچ حرف اضافه ای از اولین دور برگردون پیچید و مسیر خونه ی دوستش رو در پیش گرفت.
¥راستی گفته بودی اسم دوستت چیه؟تاعو از آیینه ی جلو به رییس خسته و درمونده اش نگاه کرد، بدون اینکه معطلش کنه جواب داد: ¥ژان، شیائو ژان.
***
تهیونگ خسته روی تختِ چوبی افتاده بود و بی حوصله نگاهی به ظرف خالی برنج انداخت.
صبح جانگ کوک با یک کاسه برنج پیشش اومد و تهیونگ انقدر گرسنه بود که نمی دونست لقمه رو توی دهنش بزاره یا روی چشم هاش.
انقدر توی عمرش گرسنه نشده بود و اگه پسر غذا نمی آورد دیگه تحملش رو از دست می داد و اگه سنگم جلوش می بود، می خورد.
آهی کشید و با دست آزادش صورتش رو لمس کرد.
از زبری صورتش نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد و زیرلب گفت: -باید ته ریشمو بزنم!دلش می خواست سرش رو محکم به یکی از همون دیوارهای سنگی بکوبه.
کسی که همیشه نظافتش در اولویت بوده حالا با یک قیافه ژولیده مثل یک تیکه گوشت بی مصرف یک گوشه افتاده.
این وضعیت خارج از توانش بود.
دلش آغوش مادرِ مهربون و نامزدِ عزیزش رو می خواست ولی توی اون موقعیت این فقط یک آرزوی محال و دست نیافتنی بود.پایان پارت چهاردهم.
سلام عزیزانم 😍🤩 من برگشتم با پارت جدید.
این پارت چیزی خاصی نداشت جز اینکه یک شخصیت جدید داشت. 😍
همتون امیدوارم با ژان آشناییت داشته باشید این پسر خوشتیپمون قراره خیلی کمک کنه 🤩
البته اینم بگم که این پارت بیشتر مقدمه ای برای پارت بعدیه پارت بعدی یک کوچولو ...اوهوم اوهوم داریم بله دیگه ته و کوکمون اهوم... 😊🤭
بنده چیزی نمیگم پس پارت بعد و پارت های جنجالی و بشم ریزون بعدی رو از دست ندید.
پارت بعدی روز پنجشنبه است خوشگلا.
ووت و نظر یادتون نره عزیزانم 🤩🧡
دوستون دارم تا پارت بعد😍🥰🥰😍
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.