part 17

7.1K 1.2K 880
                                    


فرمانده با دیدن دست زخمیه پسر و پاهایی که رد زنجیر دورش مونده بود، با جدیت گفت: #کمک می خواید؟ می تونید راه برید؟

تهیونگ با هق هق گفت: -نه، چند ساعت بی حرکت بودم پاهام دوباره بی حس شده.

مرد تفنگش رو به دست تهیونگ داد و دست زیر زانوهاش انداخت و دوباره بغلش کرد که صدای سرد و خشنی از پشت سرش غرید: +بزارش!

تهیونگ وحشت زده به جانگ کوک که یک دستش پشتش بود و با چشم های سرخ به اون دو نگاه می کرد، زل زد و بی اختیار زیرلب نالید: -هیولا!

زمزمه اش آروم بود ولی به خوبی هر دو مرد اون رو در اون مکان ساکت شنیدند.
جانگ کوک با تمام بی رحمی اش با شنیدن اون کلمه ی منفور، صدای ترک خوردن قلبش رو شنید.
دوباره قلبش شکست و اون مثل همیشه از کنارش بی توجه گذشت.
فرمانده دوباره تهیونگ رو روی تخت گذاشت و با تفنگ مردِ خطرناک رو نشونه گرفت.
#فقط کافیه یک قدم جلو بیای تا مغزت رو بترکونم؛ پس قاتل این منطقه توی آشغال بودی!

جانگ کوک پوزخندی زد که باعث شد ماسکش کمی کنار بره و پوست سوخته اش دیده بشه.
قلب تهیونگ مثل گنجشک می تپید.
می دونست کار جانگ کوک دیگه تمومه و به احتمال زیاد به دست فرمانده کشته می شه.
از یک طرف خوشحال بود برای آزادی اش و از طرف دیگه ناراحت برای مرگِ پسری که تو اون مدت با تمام...
تهیونگ نمی دونست چی بگه با تمام چی؟
چرا نمی تونست راحت جمله اش رو بگه؟
چرا براش حس اون پسر نامفهوم بود؟
درکش نمی کرد و اون حس رو قبول نداشت چون اون پسر یک هیولا بود و یک هیولا هیچ وقت عاشق یک دلبر نمی شه!
این کتاب داستان نبود و توی این دنیای واقعی همچین عشقِ زشت و وحشتناکی وجود نداشت.
جانگ کوک قدمی جلو گذاشت که همون لحظه فرمانده درست کنار گوشِ پسر شلیک کرد و گفت: #نزدیک بیا تا گلوله بعدی کله ات رو بشکافه!

جانگ کوک خونسرد گفت: +نمی تونی...حریفم بشی!

روون تر صحبت کرد و تهیونگ متوجه شد وقتی جدی می شه لکنتش کمتر می شه.
#فقط کافیه افرادم رو بگم بیان حتی اگه من رو بکشی حریف سه نفر دیگه نمی شی!

جانگ کوک لبخندی زد.
لبخندش کم کم بزرگتر شد و به قهقهه تبدیل شد.
تهیونگ پشت فرمانده سنگر گرفت و ترسیده بهش زل زد و قلب جانگ کوک دوباره ترک خورد.
دلبرش هنوز ازش می ترسید!
خنده ی وحشتناکش رو تموم کرد و بالاخره دستش رو از پشتش در آورد و چیزی رو به سمتشون پرت کرد.
هر دو مرد بهت زده به سرِ مردِ جوانی که با بی رحمی قطع شده بود زل زدند و هیولا دوباره با خونسردی گفت: +منظورت کدوم...افرادته؟

در اون لحظه تهیونگ متوجه شد هیچ راه فراری نیست و بیشتر از قبل به فرمانده چسبید.
قبل از اینکه فرمانده بتونه از خودش واکنشی نشون بده سنگ محکمی به صورتش خورد و با فریاد بلندی روی زمین افتاد.
تهیونگ از ترس جیغ کشید و پاهای ناتوانش از صحنه ی رو به روش که در کسری از ثانیه رخ داد، لرزید و روی زمین افتاد.
جانگ کوک روی سینه ی مرد نشسته بود و با سنگی داخل دستش محکم به صورتش می کوبید.
انقدر کارش رو تکرار کرد که چیزی از انسان زیردستش نموند.
تهیونگ با دیدن اون همه خونی که روش پاشیده هقی زد و هر چی خورده و نخورده رو بالا آورد.
جانگ کوک بالاخره دست از کارش کشید و نگاه وحشی اش رو بهش داد.
پسرِ بزرگتر وحشت زده بین استفراغ خودش عقب عقب رفت و جانگ کوک آهسته به سمتش.
-غلط...کردم!

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now