part 26

7.5K 1.2K 1.3K
                                    

(عزیزان این پارت کمی صحنه های دلخراش داره پس اگه دوست نداشتید جایی که هشدار زدم رو نخونید و از جایی که پایان هشدا زدم رو بخونید. )
*

بیشتر از بیست روز از بودنش در اون غار مخوف می گذشت.
تهیونگ هنوزهم می ترسید و هر روز مضطرب تر از روز قبل می شد.
با اینکه جانگ کوک بهش آسیبی نمی رسوند و حتی عاشقش هم بود ولی بازهم به آدم هایی که اون بیرون بودند، اعتماد نداشت.
می ترسید هر لحظه همه اشون بیان بکشنش و...
سریع سرش رو تکون داد.
حتی نمی خواست به بعد از کشتنش فکر بکنه.
کلافه دستی به موهای بلند شده اش کشید و به جانگ کوک که بین پاهاش و به سینه اش لَم داده بود، نگاه کرد.
موهای کوتاهِ پسر رو بوسید و لبش رو با زبون خیس کرد.
کمی می ترسید از گفتن جمله اش ولی باید تنها راه باقی مونده رو هم امتحان می کرد؛ پس بی درنگ گفت: -کوک! باید با گوشی به برادرم پیام بدم، می تونی برام یک گوشی جور کنی؟ ازت خواهش می کنم! دیدم که دست بعضی از مَردُمتون گوشی هست.

جانگ کوک خونسرد رون پاش رو کمی فشرد و جواب داد: +نمی تونی زنگ...بزنی!

پسرِ بزرگتر وقتی این کلمه رو می شنید دلش می خواست از شدت عصبانیت سرش رو به دیوار بکوبه؛ پس عصبی به پسرک توپید: -چرا لعنتی؟ چرا؟

جملاتی که جانگ کوک در جوابش با مظلومیت گفت به هیچ عنوان طبق انتظارش نبود و یک جورایی باعث شد از خجالت، زود قضاوت کردن و ناامیدی سرخ بشه.
+آخه... هر زنگی که بزنی نامجون اول متوجه می شه... همه ی زنگ ها به اتاقش وصل می شه و می فهمه چی می گی.

لبش رو محکم گزید و با لحن ناتوانی پرسید: -پس یعنی، دستگاه شنود داره؟ یا یک جورایی تمام فرکانس و امواج اطراف رو زیر نظر داره؟
(راستش اسم این کار رو نمی دونم ولی تو یک فیلمی قبلا دیدم که هر کی در اطراف یک منطقه به کسی زنگ میزد برای طرفی که تماس هارو چک می کرد امواجش می رفت و طرفی که شنود می کرد هم می تونست بفهمه اونا چی میگن. اگه کسی از عزیزان می دونه اسمش رو بهم بگه.ممنون🙂)

جانگ کوک سری به معنای ندونستن تکون داد. +نمی دونم چیه...ولی شاید همینه که تو می گی!

تهیونگ، پسرک رو جا به جا کرد و وقتی جانگ کوک نشست و به چشم هاش خیره شد، هیجان زده گفت: -پس یک کاری می کنیم. تو میری اونجا و اون دستگاه رو از بین می بری!

چشم های پسرِ کوچکتر دو دو زد و با دودلی گفت: +ولی...من که بلد...نیستم!

تهیونگ سرش رو بین دست هاش گرفت و عصبی و بغض کرده غرید: -محض رضای مسیح! برای اینکه من رو اینجا نگه داری انقدر نگو نمی تونم و نمی دونم.

جانگ کوک دست هاش رو درهم قفل کرد، سر پایین انداخت و معصومانه در جواب پسرِ عصبی گفت: +اما...من...راست می گم، نمی دونم اون چیه! من...

تهیونگ کلافه بین حرفش پرید.
-باشه! باشه! یک فکر دیگه می کنم.

جانگ کوک ناراحت ازش فاصله گرفت و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد.
با بغض به پسرِ بزرگتر که بی توجه به اون پیشونی اش رو ماساژ می داد، زل زد.
شاید اون یک قاتل بی رحم بود که به خیلی ها هیچ رحمی نکرده اما در مقابل پسرک زیبای مقابلش بدجوری نرم می شد و کوتاه می اومد؛ پس چرا با تمام مهربونی هاش تهیونگ بازهم می خواست ترکش کنه؟
نتونست تحمل کنه و زیرلب زمزمه وار گفت: +تو...تو قول دادی از...پیشم نری!

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now