*
هوسوک وارد خونه ی همیشه نیمه تاریکشون شد و خسته به سمت پله های انتهای سالن رفت که با شنیدن صدایی از پشت سرش با وحشت توی جاش تکون خورد.
×کجا بودی تا این وقته شب؟به سمت صدای جیمین برگشت و آب دهنش رو پر صدا قورت داد.
دلش می خواست دروغ بگه اما به محض باز کردن دهنش می دونست بی اخیار حقیقت رو می گه؛ پس تصمیم گرفت که مثل بیشتر اوقات سکوت کنه.
جیمین آه کشید، یک دستش رو خم کرد و روی دسته ی صندلی گذاشت.
با دست دیگه اش سیگاری از توی جاسیگاری درآورد، روی لبش گذاشت و با فندک روشنش کرد.
توی تاریکی سالن جرقه ی نور صورتِ معصومِ پسر رو روشن کرد.
پُک عمیقی به سیگارش زد، در اون تاریکی که چشم هاش عادت کرده بود، مستقیم به صورت هوسوک زل زد.
ترس اون رو درک می کرد و می دونست که پیش جانگ کوک بوده؛ پس دوباره آهی کشید و گفت: ×یونگی نیست!هوسوک دستش رو به نرده تکیه داد.
دستش رو محکم مُشت کرد و زبری نرده رو به جون خرید.
با صدای آهسته ای زمزمه کرد: £میرم اتاقم! خسته ام.جیمین پُک دیگه ای به سیگارش زد و خسته سری تکون داد.
هوسوک پا تند کرد تا زودتر به اتاقش برسه که پسرِ کوچکتر دوباره صداش کرد: ×سوکی! چیزی رو فراموش نکردی؟هوسوک از شدت ترس گیج شده بود و نمی دونست منظور دونسنگش چیه، دلش می خواست بپرسه اما باید هر چه سریع تر به مامنش بر می گشت.
×غذا نخوردم! ازم نپرسیدی چیزی خوردم یا نه، برام یکم غذا آماده کن! گرسنمه.هوسوک لبش رو گزید و زیرلب گفت: £لباس عوض کنم...
جیمین بین حرفش پرید.
×تا اون موقع دیگه یونگی می رسه اگه بیاد باید دوباره برگردی تو اتاقت.پسرِ بزرگتر بی حرف چرخید.
قدم هاش رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت.
×می دونی که چی دوست دارم؟هوسوک با انزجار صورتش رو جمع کرد و غذای آماده رو از داخل یخچال برداشت و مایکرویو رو روشن کرد.
منتظر گرم شدن غذا بود که مثل همیشه دست هایی دور کمرش حلقه و بوسه ی خیسی روی گردنش گذاشته شد.
پسرِ کوچکتر نفس عمیقی از عطرِ چوب همیشگی هوسوک، کشید و زیرلب گفت: ×دلم برات تنگ شده بود!بازهم دست های پسر شروع به لرزیدن کرد.
دلش می خواست زیرلب مثل همیشه بگه یونگی اما زبونش یاری نکرد.
بهتر بود اسمی از برادرِ بزرگترش نمی آورد.
با صدای زنگ مایکرویو سریع دست به کار شد و ظرف های غذا رو برداشت.
از جیمین جدا شد و ظرف های داغ غذا رو بی توجه به سوزش انگشت هاش روی میز چید.
خواست به اتاقش برگرده که جیمین دستش رو گرفت.
×بشین! تو که عادت هام رو می دونی، تنهایی دوست ندارم غذا بخورم.پسرِ بزرگتر ناچار روی صندلی نشست و پاش رو عصبی تکون داد.
ترس بیش از حدش داشت بدجور عصبی و پرخاشگرش می کرد و فقط منتظر یک جرقه بود تا منفجر بشه.
جیمین در آرامش شروع به خوردن غذاش کرد که صدای دیگه ای توی فضای ساکت و وهم آلو آشپزخونه پیچید.
&هوسوک!
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.