part 23

6.9K 1.1K 495
                                    


***
کنار جانگ کوک دراز کشیده بود و سر پسر رو روی بازوش گذاشته.
پسرِ کوچکتر خواب بود و تهیونگ هر از گاهی با لب هاش پیشونی اش رو به هوای چک کردن تبش لمس می کرد ولی خودش بهتر از هر کسی می دونست که اون یک بوسه ی پر محبت و عاشقانه است.
از وقتی که به خودش اعتراف کرده بود که عاشق پسر شده حتی رفتارش هم تغییر کرده بود.
دیگه نمی ترسید و حس بهتری نسبت بهش داشت.
آهی کشید و برای خودش تاسف خورد، هنوزهم باورش نمی شد به این سرعت عاشق شده، اون حتی دیگه به هیونگ شیک فکرم نمی کرد انگار که در گذشته اصلاً عاشقش نبوده و فقط یک هوس زودگذر بوده و حالا با وجود پسر خرگوشی عشق واقعی رو لمس کرده و تمام حواسش رفته پِی اون.
از جاش بلند شد و کنار تخت نشست.
دستش رو روی بازوی پسر خوابیده گذاشت و کمی تکونش داد تا بیدار بشه، تا الان هم بیش از اندازه خوابیده بود.
-جانگ کوکی! بیدار شو، باید یک چیزی بخوری.

جانگ کوک ناله ای کرد و پلک هاش رو کمی باز کرد.
با دقت به اطرافش نگاه کرد، هنوز گیج بود و یادش نبود چه اتفاقی افتاده.
شاید چند ثانیه کوتاه طول کشید تا بالاخره به خودش اومد و ترسیده چشم گردوند و وقتی تهیونگ رو کنارش دید، نفس آسوده ای کشید.
اون نرفته بود!
دلبرش فرار نکرده بود!
با اینکه می تونسته فرار کنه ولی مونده بود.
تهیونگ وقتی نگاه پسر رو روی خودش دید از جاش بلند شد و به سمت ساکی که هوسوک آورده بود، رفت.
درواقع از زیر نگاه خواستنی و زیبای پسرِ کوچکتر فرار کرد، نمی دونست جانگ کوک حرف ها و حرکاتش رو یادش مونده یا نه و خب یک جورایی هنوز خجالت می کشید.
سوپی که هوسوک پخته بود رو از توی فلاسک غذا توی کاسه ای پلاستیکی ریخت و با قاشق به سمت جانگ کوک بیدار که با چشم های مشتاق نگاهش می کرد، برگشت.
کنارش روی تخت نشست و با خجالت گفت: -می تونی بلند بشی؟

جانگ کوک هومی گفت و با کمک دست هاش روی تخت نشست.
از درد کمی صورتش رو درهم کرد و سعی کرد جلوی ناله اش رو بگیره، نمی دونست اون چه حسیه ولی دلش نمی خواست در نظر تهیونگ ضعیف جلوه کنه.

تهیونگ قاشقی از سوپ پر کرد، در مقابل نگاه بهت زده پسر کمی فوت کرد و به سمت دهنش برد.
جانگ کوک باید اعتراف می کرد گور بابای محکم بودن.
حالا که دلبرش داره ازش پرستاری می کنه چرا باید الکی ادا در بیاره؟
تا به حال هیچکس جز هوسوک ازش مراقبت نکرده و حالا که تهیونگ در کمال تعجب ازش مراقبت می کرد باید مخالفت کنه؟
بعداً هم می تونست نقش یک حامی قدرتمند رو بازی کنه الان باید خودش رو لوس می کرد، کاری که دوست داشت همیشه انجام بده و کسی باشه تا بهش اهمیت بده ولی متاسفانه هیچ وقت رویاش به حقیقت نپیوست و اون آدم رو پیدا نکرد.
دهنش رو آروم باز کرد و تهیونگ با لطافت قاشق، قاشق از سوپ دستپختِ هوسوک توی دهنش گذاشت.

بعد از تموم شدن غذا دور دهنش رو با پشت دست پاک کرد و بی صدا به تهیونگ که یک قرص از توی جلدش درآورد و با ماگ پر آبش به سمت رفت، زل زد.
-هوسوک گفت این قرص رو بعد از غذا بهت بدم!

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now