part 29

6K 1.1K 404
                                    


*

با سردرد بدی چشم های بهم چسبیده اش رو از هم گشود.
دیده اش تار بود ولی بازهم با دیدن تاریکی که در فضا حاکم بود، لحظه ای ترسید و خود به خود خواب از سرش پرید.
شوکه به اطراف نگاه کرد و بعد از اینکه چشم هاش به تاریکی عادت کرد، اشک شوق در چشم های کشیده و زیباش جمع شد.
اون توی اتاق و روی تخت گرم و نرمش بود.
اون بالاخره خونه بود!
با انرژی مضاعف از جاش بلند شد و بی توجه به گرفتگی عضلاتش که ناشی از رکاب زدن چند ساعته اش بود، به سمت حمام رفت.
باید بعد از مدت ها خوب به خودش می رسید، بعداً هم وقت داشت که مشکلاتش فکر کنه.

***

موهای بلندش رو با حوله ی توی دستش خشک کرد و از پله های تزئین شده با سنگ مرمر پایین رفت.
-باید حتماً یه سر به آرایشگاه بزنم.

پدر و مادرش روی کاناپه ی همیشگی نشسته و آسوده خاطر قهوه می نوشیدند و در مورد پسرشون صحبت می کردند.
با دیدنشون برای بار هزارم در این مدت بغض کرد و نزدیک رفت.
-مامان!

مادرش با شنیدن صدای لرزونش به سرعت بلند شد.
با دیدنش اشک هایی که تلاش می کرد نریزه، جاری شد.

¥قندِ عسلم! چرا از جات بلندی شدی؟

در آغوشِ مهربون مادرش فرو رفت و محکم دست هاش رو دورش حلقه کرد.
دلش بدجوری برای مادر و پدرش تنگ شده بود و این دلتنگی رو هر کسی می تونست از فاصله صد فرسخی هم متوجه بشه.
از آغوش مادرش بیرون رفت و اینبار پدرش بعد از مدت ها در آغوش گرفتش.
اصولاً پدرش عادت به ابراز کردن احساساتش نداشت و بیشتر عملی نشون می داد که چقدر همسر و پسرهاش رو دوست داره و اینکه حالا پدرش برای در آغوش کشیدنش پیشقدم شده به این معناست که خیلی نگران و دلتنگش بوده.
شونه ی پدرش رو به معنای احترام بوسید و از آغوشش جدا شد.
دستش توسط مادرش کشیده شد و روی کاناپه کنارش نشست.
مادرش نگران به روی صورت کبود شده اش دست کشید و گفت: ¥عزیزِ دلم! این مدت کجا بودی؟ اتفاق بدی برات افتاده بود؟ من هیچوقت اون تصادف ساختگی رو باور نکردم، می دونستم که زنده ای ولی چرا زودتر پیشمون برنگشتی؟ اصلاً چرا انقدر لاغر شدی؟ شدی پوست و استخون!

تهیونگ لبخند کمرنگی به نگرانی مادرش زد و دستش رو به نرمی نوازش کرد.
وقتی فرار کرد نمی خواست در مورد روستا به خانواده اش چیزی بگه و خودش به تنهایی می خواست دنبال پرونده بره ولی وقتی توی حمام با خودش کمی خلوت کرد و خوب فکرهاش رو جمع و جور کرد، متوجه شد که به کمک و نفوذ خانواده اش نیاز داره؛ پس بدون تعلل با جدیت گفت: -مامان! بابا! اتفاقات خوبی در این مدت نیفتاده بود، راستش چیزی که می خوام بگم با عقل جور در نمیاد ولی حقیقتِ محضه.

خانواده اش با دیدن لحن جدی اش، با چهره ی محکم بهش خیره شدند که پدرش گفت: ¥ما حرفت رو باور داریم تهیونگ! پس حقیقت رو بگو.

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now