part 13

7.1K 1.2K 891
                                    


*

چانیول بهت زده به صحنه ی مقابلش نگاه می کرد و چیزی رو درک نمی کرد.
بعد از گذشت تقریباً یک روز جست و جو ماشین تهیونگ پیدا شده بود، اونم توی مسیر فرعی که راه نزدیک تری نسبت به جاده ی اصلی به سئول داشت.
ماشین در سی کیلومتری روستا به خاطر ترکیدن یکی از تایرها، از جاده انحراف پیدا کرده بود و مستقیم به درختی برخورد کرده.
تقریباً جلوی ماشین کامل جمع شده بود و تنه ی بالایی درخت روی سقف ماشین افتاده.
اون صحنه به اندازه کافی وحشتناک بود و وجود خون روی صندلی و ایربَگ صحنه رو ترسناک تر کرده و البته که نبود تهیونگ خودش یک فاجمعه وحشتناک دیگه بود.
ماموران پزشک قانونی درحال بررسی و نمونه گیری از خون داخل ماشین بودند و بقیه مامورها در جست و جوی تهیونگ.
صحنه ی مقابلش درست عین یک فیلم جنایی و وجود باران تند و سرد صحنه رو تراژدی کرده بود.
موهای خیسش رو به عقب فرستاد و بدون اینکه توجه ای کنه که مستقیم زیر باران ایستاده به سمت بکهیون که با خونسردی به مقابلش زل زده و چتری رو بالای سرش گرفته بود، برگشت.
دندون هاش رو از شدت خشم محکم روی هم فشرد و دوباره اون کلمه ی رمزی که هنگام جست و جو و تحقیقاتش پیدا کرده بود، توی ذهنش پدیدار شد‌.
شاید کلمه w:CdB رو هر کسی می دید ازش هیچی سر در نمی آورد ولی در این بین گروه مخصوص دو نفره ای وجود داشت به نام واندر (wonder) که خودشون این رمز ساخته و متوجه معنی کلمات رمزی بودند.
چانیول از همون روز اولی که تهیونگ رو دید ازش خوشش اومد.
اون یک پسر باهوش با پشتکار قوی بود.
درست بود که خانواده ی قدرتمندی داشت ولی هیچ وقت وابسته ی قدرت خانواده اش نبود و برای دستیابی به موفقیت، خودش تلاش می کرد.
چانیول وقتی باهوش بودن پسر رو دید تصمیم گرفت فکری که همیشه در ذهنش بوده رو عملی کنه و اون فکرش رو با تهیونگ درمیون گذاشت و پسرِ کوچکتر از پیشنهاد اون بلافاصله استقبال کرد.
اون ها تصمیم گرفتند که یک گروه محرمانه ی دو نفره تشکیل بدن و اسم گروهشون رو گذاشتند واندر و مخفف اون حرف w بود.
چانیول اونقدری پسر رو می شناخت که می دونست هیچ حرفی رو الکی نمی زنه و کلمه ای که تهیونگ روی دیوار اتاقِ سیزده نوشته بود تنها یک معنی داشت.
《واندر: چانیول، بکهیون خطرناکه!》

***

تهیونگ از شدت گرسنگی به خودش می پیچید و تقریباً به هق هق افتاده بود.
روزهای گذشته اون پسره ی عجیب که اسمش جانگ کوک بود براش برنج پخته می آورد.
تهیونگ هیچ ایده ای نداشت که اون غذاهارو پسر از کجا میاره ولی هر چی که بود از دو روز قبل به دلایلی نه پسر بیرون رفته و نه براش غذا آورده بود.
جانگ کوک کنار تخت چوبی نشسته و بدون اینکه خودش متوجه بشه با نگرانی به پیچ و تاب خوردن های تهیونگ نگاه می کرد.
می دونست پسر گرسنشه و جانگ کوک باید می رفت و از هوسوک که از غذای هر روزشون برای تهیونگ مخفیانه چیزی جدا می کرد، می گرفت ولی پسرِ کوچکتر هیچ چاره ای نداشت باید طبق دستور نامجون اونجا می موند؛ چون گروهی از نیروهای جست و جو برای بردن تهیونگش اومده بودن و جانگ کوک رو به هیچ وجه نباید می دیدند.
دست کثیفش رو بلند کرد و روی صورت چرک گرفته ی پسرِ بزرگتر که از آخرین حمامش پنج یا شش روز می گذشت، گذاشت.
تهیونگ با حس دستی روی صورتش نتونست تحمل کنه، وحشیانه و بی اختیار غرید: -دست گوهت رو به من نزن هیولای زشتِ بدقواره! از جلوی چشمام گمشو بد ترکیب!

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now