*با صدای تق تق ضربه های آروم و سر درد وحشتناکی به هوش اومد.
آه و ناله ای از شدت درد کرد و چشم هاش رو سعی کرد باز کنه ولی با دیدن نور ضعیف زرد رنگی که به چشمش تابید سر دردش بدتر شد و چشم هاش رو سریع بست.
آخی گفت و خواست دستش رو روی سرش بزاره که نتونست.
متعجب شد.
چرا دستش رو نمی تونست تکون بده؟
دوباره آخی از درد زیرلب گفت و یاد اتفاقاتی که افتاده بود، افتاد.
لعنت به اون آدم های عجیب و غریب حالا مطمئن شده بود که اون ها همه قاتلن یا دستی توی قتل ها دارند.
باید زودتر از روستای نفرین شده فرار می کرد ولی می دونست تا تحقیقاتش تکمیل نشه راه فرار نداره دلش نمی خواست تو اولین پرونده ای که اون مامور تحقیقاتش بود شکست بخوره و سرزنش مافوق و تمسخر دیگران رو بشنوه.
آهی کشید و دوباره چشم هاش رو باز کرد.
اینبار نور اذیتش نکرد ولی سر دردش هنوز شدید بود؛ نگاهش رو چرخوند و به اطراف نگاه کرد.
چیز زیادی نتونست ببینه ولی متوجه شد روی تخته ی چوبی کثیفی که بوی خون و چرک ازش به مشامش می رسید، بسته شده.
به تخته و خون های خشک شده روش نگاه کرد و صورتش درهم شد.
دوباره دست و پاهاش رو تکون داد اما حرکاتش محدود بود.
حدس اینکه اون عوضی ها دزدینش سخت نبود و قلبش با همین فکر از ترس توی سینه اش با سرعت تپید و حالت تهوع بدی به سراغش اومد.
اگه می کشتنش چی؟
اگه دیگه نمی تونست برگرده مادر، پدر، برادر و نامزد بیچاره اش باید چیکار می کردند؟
کم کم اشک توی چشم هاش جمع شد و تکون هاش شدیدتر شد و سعی کرد بدون جیغ و داد از شر اون زنجیرهای فلزی محکم خلاص بشه که ناگهان صدای آشنایی رو شنید.
+نمی تونی...بری...آروم...بگیر...اون موقع بود که بالاخره نگاه تهیونگ به آدم رو به روش افتاد.
با دیدن مرد تقریباً هیکلی با ظاهر عجیب و الغریب از ترس قالب تهی کرد و لحظه ای صداش بند اومد.
این همون صدا بود!
همون صدایی که اونشب بهش حمله و تجاوز کرد.
این مرد با اون ظاهرش حتماً همون هیولا بود همون هیولای پشمک نقره ای!
تهیونگ باورش نمی شد توسط همچین موجودی دست مالی شده و حالت تهوعش هر لحظه بیشتر شد.
با جلو اومدن اون موجود و نشوندنش روی تخته و باز کردن یک دستش نفس نفس زد.
با نشستنش بالاخره تونست منظره های بیشتری از جایی که هست رو ببینه.
با دیدن دو جنازه ی تیکه شده که روی میزِ چوبی در فاصله ی چند متری اش بود، چشم هاش گرد شد و شوکه به اون قسمت نگاه کرد.
مرد هیولا با خونسردی به اون سمت رفت و یک تیکه از گوشت اون انسان های بیچاره رو با چاقو جدا کرد و روی پاهاش، کنار میزِ چوبی نشست و گوشت رو به دندون کشید.
تهیونگ تمام تلاشش رو کرد که نفس بکشه و توی اون لحظه ی مزخرف نفسش بند نیاد.
چشمش رو از اون صحنه ی وحشتناک گرفت و چشم هاش رو چند بار باز و بسته کرد تا به خودش مسلط بشه.
+به...من...نگاه...کن...تهیونگ ترسیده به موجود وحشتناک رو به روش خیره بود و از بوی متعفن مُردار کم کم داشت بالا میآورد.
موجود بد ترکیب، با اون چشم نقره ای کورش بهش خیره بود و پوزخند میزد.
ماسک مزخرفی به طور نصفه روی صورتش بود که فقط قسمت سوختگی زشت گونه اش رو رو به طرز مسخره ای از دید مَردُم پنهان کرده و موهای بلند و نامرتبش به سه قسمت تقسیم شده که هر قسمت یک رنگ بود.
درست مثل یک حیوان روی پاشنه های پاهاش جلو اومد و جلوی پای تهیونگ نشست و مستقیم به چشم های خوشرنگ و وحشتزده اش خیره شد.
بدن افسر تازه کار با دیدن این حرکت بیشتر از قبل لرزید و با بغض دندون هاش رو محکمتر بهم فشرد، دوست نداشت به موجود عجیبوالغریبِ روبهروش ترسش رو نشون بده.
موجود با دست های کثیف و زخمیش دست نرم و سفیدش رو به دست گرفت و طی حرکتی سرش رو روی شلوار پاره شده اش گذاشت.
تهیونگ از ترس غالب تهی کرده بود، جرات حرف زدن و حرکت اضافه نداشت ولی با دیدن این حرکت؛ از کثیفی موجود مقابلش که اسم انسان رو یدک میکشید، حالش بد شد و با حالت چندشی نگاهش رو از پاهاش گرفت و ترجیح داد به جنازه های تکه شده توسط پسر نگاه کنه.
دستش هنوز توی دست اون موجود فشرده میشد و هر لحظه منتظر بود دستش توسط هیولا کنده و خورده بشه اما با حرکت بعدی مرد روبهروش چشم هاش از تعجب و بهت، گرد شد.
هیولا دست پسرِ بیچاره رو روی سرش گذاشت و شروع به حرکت دادن کرد.
انگار که می خواست تهیونگ نوازشش کنه.
از نظر تهیونگ، اون هیولا درست مثل سگی بود که نیاز به محبت داشت.
ولی خب تهیونگ کسی نبود که این محبت رو بهش بده.
انقدر فشار و استرس توی اون لحظه بهش حمله کرد که نتونست تحمل کنه، محکم روی میز افتاد و دوباره از هوش رفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/265227273-288-k802211.jpg)
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.