part 32

5.6K 1K 464
                                    


****
با درد جا به جا شد و ابروهاش رو بیشتر از قبل درهم کرد.
هر تکونی که به خودش می داد، باعث می شد درد وحشتناکی تو کمر و مقعدش بپیچه.
دلش می خواست گریه کنه ولی می دونست در اون لحظه وقت گریه کردن نداره.
بعداً هم می تونست به حال و روز مزخرفش اشک بریزه.
نفس عمیقی برای تسکین دردش هر چند بی فایده کشید و به فکر فرو رفت.
اون در مورد فرار تهیونگ و جانگ کوک می دونست، درواقع پسرِ کوچکتر در مورد رفتنشون بهش گفته بود و حتی ازش خواست که اون هم باهاشون بره اما هوسوک می دونست فرار غیر ممکنه.
اگه فرار می کرد فقط باعث گیر افتادن و مرگ اون دو پسر می شد.
آهی کشید و به حال خودش غصه خورد.
دستش رو به نرده تکیه داد و از بالای راه پله به داخل سالن نگاه کرد.
با دیدن جیمین که بین تاریکی رو به روی تلویزیون نشسته و در حال فیلم دیدن بود، لعنتی نثارش کرد.
اون امید داشت که مثل هر شب اون و یونگی خونه نباشند و یا حداقل خوابیده باشند ولی مثل اینکه اون شب، شبِ امیدواری نبود.
درست مثل اتفاقی که افتاد و ذره ای امیدش روهم از بین برد.
از نیمه شب به بعد بود که زندگی اش بازهم تبدیل به جهنم شد و به روح و جسمش آسیب رسوند.
سعی کرد بی خیال اون اتفاقات مزخرف بشه و فقط یک فکر درست و حسابی بکنه.
با قدم های آهسته از پله ها پایین رفت و دوباره فحشی نثار کسی که تلویزیون رو مقابله پنجره ی بزرگی که به تمام روستا دید داشت گذاشته، لعنت فرستاد.
باید چیکار می کرد؟
می دونست تهیونگ به زودی وارد روستا می شه و قطعاً اولین کسی که بعد از نگهبان های نیمه شب متوجه اش می شد، جیمین بود.
شاید می تونست نگهبان ها رو رد کنه ولی جیمین که مثل عقاب حواسش به همه جا بود رو نمی تونست پشت سر بزاره.
به پرده که مثل همیشه کنار بود، نگاه کرد و دوباره حرص خورد.
نمی تونست ناگهانی و بی هیچ دلیلی جلو بره و پرده رو بکشه؛ پس باید فکری برای خروج جیمین از سالن می کرد.
لبش رو گزید و دوباره قدم پر دردی برداشت.
هنوز دو ساعت هم از رابطه ی وحشتناکی که داشت نگذشته بود ولی باید این کار رو برای جانگ کوک می کرد.
جانگ کوک حق یک زندگی خوب رو داشت!
لبخند تلخی زد، جلوتر رفت و بالاخره حواس جیمین که تا اون لحظه پرت فیلم پخش شده بود، بهش جمع شد.
با دیدنش ابرویی بالا انداخت و با لحن سردی گفت: ×بهت خوش گذشت؟

هوسوک لبش رو گزید تا فریاد نزنه و به آرومی پسرِ کوچکتر رو صدا زد.
£جیمین!

لحن ملتمس و غیرعادی اش باعث شد، ابروهای پسرِ کوچکتر در کسری از ثانیه از شدت تعجب بالا بپره.
اون لحن خاص فقط یک منظور رو می رسوند.
آب دهنش رو با شدت قورت داد و از توجه ای که هوسوک بالاخره بهش کرده بود، قلبش مالمال از شادی شد.
بی اختیار و تند گفت: ×جانم عزیزم؟

هوسوک دلش می خواست بالا بیاره ولی مجبور بود همچنان به نقشش ادامه بده و امیدوار بود حداقل در اون لحظه یونگی سر نرسه.
کنار پسرِ کوچکتر ایستاد، جیمین با دیدنش بلند شد و منتظر بهش زل زد.
هوسوک سعی کرد بغضش رو نشون نده و با صدای آهسته ای زیرلب زمزمه کرد: £می خوامت جیمین! بهت نیاز دارم، من...

The monster has fallen in loveحيث تعيش القصص. اكتشف الآن