*(سه روز بعد)
تمام شب رو از شدت استرسی که گریبان گیرش شده بود، نخوابید.
پهلو به پهلو شد، جای خوابش رو عوض کرد و حتی حمام رفت ولی هیچ کدوم از تلاش هاش به ذره ای از خواب ختم نشد.
آهی کشید و ساعت هفت صبح بالاخره بی خیال خوابیدن شد و برای صرف صبحانه به آشپزخونه رفت.
قهوه ساز رو روشن کرد و با چهره ی درهم دونه های بدبو رو داخل دستگاه ریخت.
نوشیدنی و خوراکی های تلخ دوست نداشت ولی چون شب قبل نخوابید، مجبور بود قهوه بخوره تا بتونه بقیه روز رو کمی سر حال باشه.
ماگ قهوه رو پر از نوشیدنی کرد و به سمت کاناپه به راه افتاد.
با احتیاط روی کاناپه نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد.
جسمش اونجا بود ولی فکر و ذکرش جای دیگه.
فردا روز عملیات بود و اون هر لحظه با یادآواری قضیه دست و پاش می لرزید.
می ترسید که بکهیون بویی از نقشه ببره و همه رو فراری بده و همین یک دلیل برای اضطراب کشنده اش بود.
اون با کمک مینسوک و تیم عملیات بدون اینکه چیزی به بکهیون یا چانیول بگن قرار بود برای دستگیری و جمع آوری مدارک بیشتر به روستا برن.
بعد از اومدن جواب آزمایش دندون ها، اون تصمیم گرفت به مینسوک حقیقت رو درباره ی بکهیون بگه و با نشون دادن مدارک، بالاخره مافوقش پِی به حقیقت برده بود.
اون اصرار داشت که بکهیون رو زندانی کنند ولی مینسوک به دلیل کمبود مدارک پیشنهادش رو قبول نکرد و تصمیم گرفت تمام ماجرا رو از بیون و همسرش مخفی کنند.
تهیونگ نمی دونست این مخفی کاری به نفعشونه یا نه؟
ولی تصمیم گرفت به مردی که بیست سال بیشتر از اون تجربه داشت، اعتماد کنه.
ماگِ خالی قهوه رو روی میز مقابلش گذاشت و لحظه ای چشم بست که صدای نوتیف گوشی اش بلند شد.
بی حوصله چشم هاش رو باز کرد و از روی میز گوشی رو برداشت.
خمیازه ای کشید، چشم های خسته اش رو مالید و همونطور به پیامی که از طرف هیونگ شیک بود، زل زد.
《باید ببینمت! تا دو ساعت دیگه، بیا به این آدرس...》گیج و منگ چند بار پیام رو خوند و در نهایت اخم کرد.
باهاش چیکار داشت؟
برای جانگ کوک اتفاقی افتاده بود؟
چه بلایی سر پسرکش اومده بود؟
قرار بود هیونگ شیک اون رو تا سه ساعت دیگه به خونه بفرسته نه اینکه بخواد اون رو ببینه!
با نگرانی و ترس به سرعت از جاش بلند شد و به سمت اتاقش دوید تا آماده بشه.
آدرسی که براش فرستاد، منطقه ی ممنوعه ای بیرون از شهر بود و تقریباً یک تا دو ساعت با خونه اش فاصله داشت؛ پس برای رفتن باید از همون لحظه آماده می شد.
*مقابل هیونگ شیک ایستاد و مضطرب پرسید: -چی شده؟ برای کوک اتفاقی افتاده؟
پسرِ بزرگتر انگشتش رو روی بینی اش به معنی ساکت باش، گذاشت و زیرلب گفت: @باید بریم یک جا دیگه حرف بزنیم، اینجا دوربین و شنود داره!
باشه ای گفت و دنبالش از راهروهای پیچ در پیچِ سفید رنگ گذاشت.
بعد از اینکه دو طبقه رو پایین رفتند، بالاخره هیونگ شیک وارد اتاقی شد و منتظر داخل شدنش موند.
تهیونگ بدون مخالفت وارد شد و دوباره با بی طاقتی پرسید: -چی شده؟
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.