part 31

5.7K 1.1K 332
                                    


*

(فلش بک_ چهار روز قبل_ پنج ساعت قبل از فرار تهیونگ از غار)

قبل از نیمه شب بود و جانگ کوک معلوم نبود کجا رفته‌.
تهیونگ با رابط گوشی و پاوربانک وَر می رفت و تقریباً تمام حواسش رو برای به کار انداختن گوشی به کار برده بود‌.
بالاخره بعد از ساعت های طولانی با روشن شدن صفحه ی گوشی نفس راحتی کشید و عرق روی پیشونی اش رو با پشت دست پاک کرد.
از روی تخت بلند شد و با احتیاط گوشی و پاوربانک رو روی میز چوبی گذاشت.
کش و قوسی به کمرش داد و خواست به سمت تخت برگرده که در کمال تعجب گوشه ای از پوشه ی تقریباً سفید رنگ رو دید که از زیر تشکِ ساده و کم حجم تخت بیرون زده.
با چهره ی متفکر و اخم های درهمی که نشون از تعجبش بود، به سمت تخت پا تند کرد و پوشه رو از زیر تخت بیرون کشید.
پوشه ی کم حجم فقط شامل چند برگه بود و پسر کنجکاو پوشه رو باز کرد و با دیدن چیزی که دید چشم هاش از شدت شوک زدگی گرد شد.
دهنش باز موند و لحظه ای بدنش یخ زد.
چطور ممکن بود؟
چطور همچین چیزی ممکن بود؟
چرا توی تمام این مدت متوجه این پوشه نشده بود؟
چرا انقدر به اطرافش بی توجه بود؟
این...این...
کلمه یا جمله ای برای وصف حالش نداشت.
چشم هاش کمتر از چند ثانیه پر از اشک شد و با ناباوری پوشه رو ورق زد.
حالش به اندازه ی کافی بد بود و حالا با دیدن اون پوشه.
حتی نمی خواست به تپش های بی امان قلبش فکر کنه.
با شنیدن صدای قدم های محکمی که بی شک متعلق به جانگ کوک بود، پوشه رو سریع بست و زیر تخت پنهان کرد.
اشک چشم هاش رو پاک کرد و سعی کرد لبخند شیرینی به لب بزنه.
جانگ کوک وارد غار شد و با دیدنش ظرف برنجی که هوسوک داده بود رو بالا گرفت.
تهیونگ با بغض خندید و نتونست نگاهش رو از پسرکی که همه به چشم هیولا می دیدنش برداره.
فقط با دیدن پسرِ کوچکتر متوجه شد دیگه تردید نداره و تصمیمش رو به درستی گرفته.
اون باید می رفت.
باید می رفت و خودش رو نجات می داد و تنها کسی رو که همراه خودش از اون روستای نفرین شده به یادگار می برد، جانگ کوک بود.

**

(پنج ساعت بعد)

تمام مدتی که جانگ کوک در خواب به سر می برد رو بهش نگاه کرد و با انگشت های تتو شده اش بازی کرد.
نمی تونست چشم ازش برداره و خودش هم نمی دونست چه بلایی سرش اومده که در این چند ساعت انقدر شیفته اش شده.
لب هاش رو روی بازوی عضلی پسر گذاشت و به نرمی بوسید.
دیگه وقت رفتن بود و باید کم کم هر دو آماده می شدند.
سرش رو کنار گوش پسر که با مظلومیت به خواب رفته بود، برد و کنار گوشش پِچ پِچ کرد.
-کوکی عسلی! باید بریم.

با گفتن همین چهار کلمه چشم های پسر کم کم از هم باز شد و با چشم های خمارش به پسرِ بزرگتر که با لب هاش بازی می کرد، زل زد.
لب هاش رو جلو برد و انگشت های ظریف و کشیده ی پسر رو بوسید.
لبخندی نثارش کرد، لب های سرخ و وَرم کرده ی پسر کوچکتر رو بوسید و گفت: -من زودتر میرم بیب! منتظرم بمون.

جانگ کوک دستش رو به دست گرفت و دوباره با نگرانی که به سراغش اومده بود، گفت: +من...می تونم فراری ات بدم... بدون اینکه اونا حتی بفهمن. بیا فقط بریم!

تهیونگ سری به معنای منفی تکون داد.
با انگشتش گونه ی سوخته ی پسر رو نوازش کرد و با مهربونی گفت: -کوک! یادته بهم گفتی که اونا دوست دارن با طعمه هاشون بازی کنند؟ بیا اینجور در نظر بگیریم که منم می خوام باهاشون بازی کنم.

نیشخند موذیانه ای روی لب هاش شکل گرفت و ادامه داد: -اون ها تا زمانی که نبینند من فرار کردم هیچ وقت متوجه رفتنم نمی شن و من تنها هدفم از رفتن به روستا اینکه متوجه فرارم بشن. می دونی چرا؟

جانگ کوک سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و منتظر به تهیونگ چشم دوخت.
-آدم وقتی بترسه خودش، خودش رو لو می ده. اگه من فرار کنم، مَردُمِ روستا همیشه این ترس رو دارن که من بالاخره برگردم و بگیرمشون؛ پس مجبورن یک جایی من رو گیر بندازن و همین باعث می شه که بالاخره لو برن.

جانگ کوک نگران به دستش چنگ زد.
+اما‌...خطرناکه.

پیشونی پسرِ کوچکتر رو برای القای آرامش بهش بوسید.
-هر ریسکی خطرناکه عزیزم؛ پس نباید به خاطر خطر از ریسک کردن گذشت!

لب هاش رو لیسید و آخرین تلاشش رو برای متوقف کردن تهیونگ کرد.
+اگه...اگه نتونستی تماس بگیری...چی؟

چشمک جذابی نثارش کرد و با لحن مرموزی جواب داد: -فقط کافیه دستگاه شنود رو از کار بندازم. اون وقت اون ها مطمئن می شن که من الکی بی گدار به آب نزدم و حتماً با یکی تماس گرفتم و این یعنی من هنوز زنده ام؛ پس نمی تونند بلایی که می خوان رو به راحتی به سرم بیارن.
***

پایان پارت سی و یکم.

سلام خوشگلای من 🤩😍💕
من برگشتم با یک پارت جدید 🤩

خب خب به نظرتون توی پوشه چی بود که تهیونگ به اون حال افتاد؟
حالا متوجه ی نقشه اش شدید؟
به نظرتون فقط باید فرار می کرد یا نه خوب بود که قراره اونم با مردم بازی کنه و باعث کابوسشون بشه؟

می دونم دوستان کمه و بد شد، شرمنده ام واقعا ولی واقعا حالم بده.
نتونستم بیشتر از این و بهتر بنویسم.
از دیروز صبح تب کردم و خب وقتی دکتر رفتم گفت مشکوک به کرونایی.
شدیدا مواظب خودتون باشید و اصلا کرونا رو دست کم نگیرید.
خیلی ها تو این مدت گرفتند از جمله خانواده ی خودم که دو هفته اس درگیریم.
اگه حالم بهتر بشه فردا هم پارت می زارم دوستان. 😊

ووت و نظر یادتون نره خوشگلا 🧡🧡💜💜
دوستون دارم تا پارت بعد 🧡❤💜

The monster has fallen in loveWhere stories live. Discover now