___آشنایی___
روی سکوها نشسته بود و غرق کار بود ...
فاصله ی زیادی با زمین بازی داشت و عملا هیچ توجهی به سر و صدای بچه ها نداشت...
یهو یه صدای هشدار دهنده باعث شد سرشو بالا بگیره و با دیدن توپی که با سرعت به طرفش خیز برداشته بود...
سرجاش ماتش برد!
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، یکی داد زد: سرتو بدزددددد!و قبل از اینکه بفهمه چی شده ، یه نفر سپر بلا شد ...
صدای آخ ظریف طرف مقابلش باعث شد بیشتر از قبل شوکه بشه ...
این چی بود؟!
چه اتفاقی افتاده بود؟!
چرا توپ نخورد وسط صورتش؟!اینا سوالاتی بود که توی ذهنش میچرخید و در عین حال با خم شدن دختر ناشناس و دیدن صورت زیبایی که از درد توی هم فرو رفته بود، برای چند لحظه نگاشون بهم گره خورد!
بالاخره به خودش اومد، انگار توپ به شکم دختر جوان خورده بود و حالا روی پله ها تلپ و تلپ پایین میرفت !لبای باریک دخترک به سفیدی میزد و از درد ابروهای بلندش رو جمع کرده و روی زمین چمباتمه زده بود!
ییبو که بالاخره متوجه فداکاری اون دختر جوان شده بود، با عجله دفترشو کنار گذاشت ، جلو رفت و بهش گفت:
حالتون خوبه؟!دختر جوان سعی کرد لبخند بزنه و با تکون دادن سرش بهش بفهمونه که چیزی نشده ...
و همزمان صدای پسر جوانی از وسط زمین بازی به گوششون رسید که تعظیم کنان میگفت:
متاسفم ... من بابت این اتفاق متاسفم ...
حالتون خوبه؟!ییبو سرشو بالا برداشت ، با اخم نگاش کرد ...
و با عصبانیت داد زد: این چه وضعشه؟!پسر جوان تند تند سرشو تکون داد و گفت:
نفهمیدم چطور شد ؟!
واقعا عذر میخوام!ییبو خواست بازم اعتراض کنه، که انگشتای باریک و بلند دخترک دور مچش قفل شد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد، بهش گفت:
بسهه.... چیزی نشده !
من... من ...حالم ... خوبه!ییبو با شنیدن این حرف دوباره به طرفش خم شد و نگاش کرد و با اخم ازش پرسید:
بریم بهداری دانشکده؟!دختر جوان سرشو به علامت منفی تکون داد و سعی کرد از جاش بلند بشه تا نشون بده حالش خوبه!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...