با رفتن ییبو نفسشو به آرامی بیرون داد و با تکون دادن سرش به فکر فرو رفت ، حالا کاملا مطمئن بود که اتفاقی افتاده...
یه چیزی که باعث شده دوست پسرش اینقدر بهم بریزه ...
تموم حرفا ، کارا و حتی سکسی که تجربه کرده بود ، کاملاً متفاوت با اون چیزی بود که قبلاً دیده بود!یه جور ناراحتی و درماندگی عجیب توی حرکات ییبو بود که نمیتونست بفهمه دلیلش چیه و بعد به یاد آخرین جمله اش افتاد ، اینکه ازش خواسته بود تا با فی تماس بگیره تا با هم شام بخورن!
جان خیلی خوب میدونست که ییبو و فی با هم خیلی صمیمی هستند ، اما اینکه ییبو بخواد شخص سومی رو توی قرارای دونفره شون وارد کنه ، واسش کاملاً عجیب بود !
و از طرفی جان بعد از حرفای شب گذشته ، هنوز با فی حرف نزده بود...
شب گذشته و بعد از شنیدن حرفای مادر ، جان بالاخره فهمیده بود که ییبو همون مردیه که فی در طی این مدت بهش علاقمند بوده و فهمیدن این موضوع شوک بزرگی بود ...
هم به خاطر خواهر کوچولوش و عشق نافرجام یکطرفه اش ناراحت بود و هم ...
از اینکه اون آدم ییبو بود احساس بدی داشت!دیشب بعد از اینکه از سالن خارج شد، به دنبال فی رفت و مدام به خودش میگفت که باید باهاش حرف بزنه ...
همین امشب باید باهاش حرف بزنه...اما فی بعد از تمام اون لحظات پر تنش بسرعت ازش در رفته و خودشو توی اتاقش پنهان کرده بود و حتی وقتی جان به سراغش رفت تا باهاش حرف بزنه ، از پشت در بهش گفت:
گااا...
متاسفم ...
اما میشه ...
میشه امشب تنها باشم ؟!جان با نگرانی ازش پرسید:
آفی ...
عزیزم ...
حالت خوبه ؟!و فی جواب داد:
من حالم خوبه ...
متاسفم...
اما اجازه بده تا بعدا باهم حرف بزنیم!و جان که میدونست که فی الان بشدت خجالت زده ، ناراحت و شوکه است ، سرشو به آرامی تکون داد و
در حالیکه از در اتاقش دور میشد ادامه داد:
باشه ...
باشه عزیزم ...
شبت بخیر !تصمیم گرفت بیشتر از این اصرار نکنه و صبح روز بعد باهاش حرف بزنه ...
اما روز بعد ...
فی خیلی زودتر از اینکه جان از خواب بیدار بشه لباس پوشیده و از خونه بیرون زده بود و به همین خاطر جان موفق نشد تا باهاش حرف بزنه !و از اونجاییکه میدونست ییبو اصلاً از ماجرای
علاقه ی فی نسبت به خودش خبر نداره و دلش نمیخواست رابطه ی دوستانه ی بین اون دو نفر رو بهم بزنه ، تصمیم گرفت تا در این مورد چیزی به ییبو نگه و قبل از هرچیزی با فی حرف بزنه !و به همین خاطر سعی کرد تا بهانهای بتراشه و مانع از اومدن فی به این قرار یهویی بشه!
در حالیکه جان همچنان با افکار خودش درگیر بود، صدای بلند ییبو رو از توی حموم شنید که ازش میخواست تنپوششو واسش ببره !
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...