من زیادی خوبم ...
لعنتیییی ...
از خودم بدم میاد که نمیتونم مث بعضیا بدقول و نامرد باشم و آپ نکنم ، همونجور که اونا ووت و کامنت نمیدن ...
ریرا🍂🍂🍂___نمایش بزرگ____
یک هفته ی بعد :
همونطوری که پیش بینی کرده بود روز بعد از اولین دیدارشون خانم شیائو از وکیلش خواسته بود تا تماسی با وکیل هایکوان بگیره و از صحت حرفایی که بینشون رد و بدل شده بود ، مطمعن بشه و حالا بعد از گذشت یه هفته بهش اجازه داده بود تا دوباره به دیدنشون بره ...
و امشب هایکوان یه بار دیگه به عمارت شیائو دعوت شده بود تا با خانم شیائو صحبت کنه!درست قبل از اینکه وارد ساختمان اصلی بشه یه بار دیگه با جان تماس گرفت ، گوشیشو قفل کرد و توی جیبش گذاشت و اجازه داد تا اونم از روند جلسه مطلع بشه و با راهنمایی خانم سون که دم در اصلی ایستاده بود به سمت سالن حرکت کرد!
با ورود به سالن پذیرایی به طرف خانم شیائو رفت و با لبخند بهش شب بخیر گفت و خانم شیائو که اینبار سرحالتر از قبل بنظر میرسید با لبخند جواب داد:
شب شما هم بخیر ...
خوش اومدید !
لطفا بشینید و راحت باشید !
فی هم تا چند لحظه ی دیگه میرسه !هایکوان که اینبار آرومتر از قبل بود، با لبخند ازش تشکر کرد و روی مبل تکنفره ی مقابل نشست و کمی بعد با اومدن فی از جاش بلند شد ، دسته گلی رو که واسش آورده بود بهش داد و با لبخند بهش شب بخیر گفت!
و کمی بعد از یه پذیرایی کوتاه حرفاشون دوباره شکلی رسمی به خودش گرفت ...
خانم شیائو که در تمام دقایق کوتاه گذشته زیر چشمی بهش نگاه میکرد بالاخره زبون باز کرد و بهش گفت:
درمورد حرفایی که در جلسه ی قبلی گفته بودید تحقیق کردم و خوشحالم که تموم حرفاتون درست و برپایه ی حقیقت بودند ...و هایکوان که با آرامش بهش گوش میکرد ، سرشو تکون داد و بهش گفت:
خوشحالم که همه چیز بروفق مرادتون بوده ...
البته سرپرستم بیشتر ترجیح میده در حاشیه بمونه و نقشی در این ماجرا نداشته باشه اما همچنان به حمایت دائمی خودش ادامه میده !
و این رویه ایه که در تمام این سالها بر همون اساس پیش رفته و همونطور که قبلا هم گفتم بهم قول داده اگه همه چی درست پیش بره خودشو برای جشن اصلی به چین میرسونه !خانم شیائو با لبخند سرشو تکون داد و بهش گفت:
بسیار خوب ...
بهتره بریم سر اصل مطلب!
از اونجایی که فی تنها وارث منه و بعد از من مالک تمام این ثروت و سرمایه خواهد بود و از اونجایی که شما هم درست مثل خود من اهل تجارت و اعداد و ارقام هستید ، مایلم قبل از هرچیزی در مورد شرایط مالی دو طرف صحبت کنیم ...!و با دیدن تایید بیصدای هایکوان با خونسردی تمام بهش خیره شد و ادامه داد:
ازتون میخوام تا نیمی از سهام شرکت رو به نام فی منتقل کنید...
از نظر من این کار ضمانتی برای دوام و ادامه ی این ازدواجه!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...