___دوراهی_____با عجله و دستپاچه وارد شد و نگاشو به طرف پیشخوان چرخوند ، از همین فاصله هم میتونست هیکل ظریف و خمیده ی جان رو که روی میز پیشخوان ولو شده بود، تشخیص بده و دیدن این وضعیت باعث میشد کلافه تر و عصبانیتر از قبل بشه !
با عجله خودشو بهش رسوند ،بازوشو چنگ زد و بدون توجه به قیافه ی متعجب اون بارمن جوان ، کنار گوش جان غرید:
شیائو جان ؟!
اینجا چکار میکنی ؟!جان که کاملا گیج و بهم ریخته بنظر میرسید ،با شنیدن صدای آشنایی که در تمام روزای گذشته بشدت دلتنگش بود، آه کوتاهی کشید ،پلکای لرزونشو بزحمت باز کرد و با دیدن چهره ی تار و مبهمی که در نزدیکی صورتش بود، زیر لب جواب داد:
یی... بو ... ؟!ییبو زیر بازوشو گرفت و اونو از روی صندلی پایین آورد و درحالیکه بدن سست و بیحالشو توی آغوشش میکشید ، غرید:
بهتره یه دلیل خوب واسه اینکارات داشته باشی!بعد نگاهی سرسری به بارمن مات و مبهوت انداخت و زیر لب ازش تشکر کرد و گوشی جان رو که هنوز روی پیشخوان بود، توی جیبش گذاشت و به زحمت تنشو به خودشو تکیه داد و کنار گوشش لب زد:
بریم !جان با سستی هرچه تمام ، بدن بیحسشو به تن ییبو تکیه داد و تلو تلو خوران به همراهش از بار خارج شد!
دم در خروجی ،ییبو مکث کوتاهی کرد و چشم چرخوند و خیلی زود اتومبیل جان رو کمی دورتر تشخیص داد و بهش گفت:
راه بیفت ،باید خودتو به اتومبیلت برسونی!و جان زیر لب غرغر کرد:
نمی...نمیتونم ...
پاهام میلرزن !و ییبو بلافاصله حلقه ی دستشو دور کمرش محکمتر کرد و جواب داد:
به من تکیه کن!
من میبرمت !و بالاخره به هر زحمتی که بود، جان رو به اتومبیلش رسوند ، سوئیچشو از توی جیبش بیرون کشید ، درو باز کرد و اونو روی صندلی جلو نشوند و کمربندشو بست ، چرخید تا بره و پشت فرمون بشینه !
اما جان که در تمام این مدت گوشه ی پالتوشو چسبیده بود ، آه کشید و با نگاهی لرزان لب زد: ییبو ...
منو اینجا ول نکن !ییبو با اخم نگاش کرد و درحالیکه هنوزم از دیدن جان در این شرایط کلافه و عصبی بود، دستشو روی انگشتای چنگ شده ی جان کشید و به آرامی لب زد: تنهات نمیزارم!
فقط میخوام سوار شم و ببرمت خونه، باشه ؟!اما جان که انگار از شنیدن این حرف آشفته تر و بیقرارتر شده بود، با ناراحتی سرشو تکون داد و با کلماتی بریده جواب داد:
نه...
نمیخوام...نمیخوام برم خونه!ییبو کلافه نفسشو بیرون داد و از بین دندونای بهم چفت شده اش غرید:
هیچ معلومه تو چته ؟!
چرا مست کردی ،اونم وسط روز؟!
دو سه ساعت قبل که دیدمت ، حالت خوب بود که!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...