هنوز ده دقیقه از سرو شام نگذشته بود که پیشخدمت اومد و خبر ورود ناگهانی ییبو رو اعلام کرد و بلافاصله پشت سرش ییبو با لبخند وارد سالن شد ، به هر سه نفر شب بخیر گفت و با دیدن جان بهش لبخند زد و در کمال خونسردی جلو رفت ، به طرفش خم شد و پیشونیشو به آرومی بوسید!
کنارش روی صندلی خالی نشست و در حالیکه سعی میکرد کاملاً معمولی و عادی برخورد کنه، رو به جان کرد و بهش گفت:
دلم واست خیلی تنگ شده بود و خواستم یهویی سوپرایزت کنم!و با دیدن نگاه شوکه و ماتش با خنده ابروهاشو بالا انداخت و ادامه داد:
چی شده عزیزم؟!
چرا اینقدر جا خوردی؟!جان با تعجب و نگرانی به طرفش خم شد و با صدایی آهسته ازش پرسید :
بوووو...
تو ...تو اینجا چیکار میکنی؟!
ما که یه ساعت پیش با هم حرف زدیم و من بهت گفتم...و ییبو بلافاصله حرفشو قطع کرد و با هیجان جواب داد:
اوه درسته عزیزم ...
یه ساعت پیش با هم حرف زدیم ، اما من هر لحظه دلم واست تنگ میشه !و با دیدن نگاه متعجب خانم سون و پیشخدمتی که دم در ماتش برده بود و با دیدن قیافه کلافه و عصبانی خانم شیائو به آرامی خودشو عقب کشید ، به صندلیش تکیه زد و با خونسردی تمام جواب داد:
بهر حال من حالا رسما دوست پسر تو به حساب میام و فکر میکنم طبیعی باشه که گاهی به دیدنت بیام!و رو به خانم شیائو کرد و ادامه داد:
درسته...؟!و بدون اینکه منتظر جوابش بمونه ، رو به خانم سون کرد و با لبخند بهش گفت:
میشه واسه منم سوپ بیارید لطفا ، منم هنوز شام نخوردم!خانم سون که زن باتجربه و عاقلی بود، بلافاصله خودشو جمع و جور کرد و با لبخندی رسمی جواب داد:
بله... بله ...
البته قربان!
و با عجله چرخید و به طرف ترولی غذا رفت تا یه بشقاب سوپ برای مهمون جدید بیاره !و خانم شیائو که هنوزم کاملاً جا خورده و شوکه بود، با دیدن چشمای گرد شده جان و نگاه مبهوتش فهمید که این کار خود ییبو بوده و عمداً خواسته با این کار بهش هشدار بده که حق نداره جان رو مورد آزار قرار بده !
از اینکه با همچین کسی روبرو شده بود ، کاملاً کلافه و عصبانی بود؛ اما فعلاً نمیتونست جلوی خدمه بیشتر از این آبروی خودشو ببره!
بنابراین به آرامی گلوشو صاف کرد و به پیشخدمت جوانی که دم در سالن خشکش زده بود ، خیره شد و بهش گفت :
میتونی بری!دختر جوان با شنیدن دستور خانم شیائو بلافاصله سرشو پایین انداخت، بهشون تعظیم کرد و با عجله از سالن خارج شد!
خانم سون که کاملا به اخلاق رییسش آشنا بود، در آرامش کامل یه بشقاب سوپ برای ییبو آماده کرد و بعد از اینکار با تعظیم کوتاهی به طرف در سالن حرکت کرد تا اونا رو تنها بزاره، میدونست که خانم شیائو در چنین مواقعی دوست نداره هیچ کسی اطرافشون باشه!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...