پارت ۴۳

512 178 249
                                    


با اینکه به فی قول داده بود کمی صبر میکنه تا جان آرومتر بشه و بتونه با این مساله کنار بیاد ، اما کمی بعد دوباره با فی تماس گرفت تا آدرس محل فعلی جان رو ازش بگیره ...
و فی با شنیدن التماس ناامیدانه اش آه کشید و بهش گفت:
متاسفم ...
اما منم نمیدونم گاگا فعلا کجاست!
بهم قول داد که منو بیخبر نمیزاره و در اولین فرصت باهام تماس میگیره، اما واقعا نمیدونم الان کجاست!

و ییبو که دیگه کاملا ناامید شده بود، بدون هیچ حرفی تماسشو قطع کرد و با نگاهی لرزان روی کاناپه وا رفت ...
برای مدتی طولانی همونجا نشست و به کف زمین خیره شد و کمی بعد دوباره گوشیشو برداشت و بارها و بارها با جان تماس گرفت ، بازم واسش پیام صوتی گذاشت و بازم التماسش کرد تا جوابشو بده!

و وقتی مدتی گذشت و جان به هیچکدوم از پیاماش جوابی نداد ، بازم یه پیام صوتی دیگه واسش گذاشت و اینبار بدون هیچ شرمی گریه کرد و بهش التماس کرد تا بهش برگرده!

و جان بازهم هیچ کدوم از پیاماشو گوش نداد و هیچکدوم از تماساشو جواب نداد!

و ییبو درحالیکه از فرط ناامیدی دیوونه شده بود ، بالاخره به یاد پدربزرگ افتاد، با عجله باهاش
تماس گرفت و همه ی ماجرا رو واسش تعریف کرد!

پدر بزرگ که از شنیدن این مساله بسیار ناراحت شده بود ، سعی کرد نوه ی نگران و بیقرارشو آروم کنه و بهش گفت :
ییبو ...
پسرم...
نگران نباش!
بزار من باهاش حرف بزنم...مطمعنم که تماس منو جواب میده !

و ییبو که اصلا برای همین مساله باهاش تماس گرفته بود، بلافاصله قبول کرد و منتظر شد ...

یه ساعت گذشت ...
و بالاخره پدربزرگ باهاش تماس گرفت !
ییبو که از این انتظار کشنده بشدت نگران و آشفته شده بود، بلافاصله تماسشو جواب داد و با عجله ازش پرسید:
چی شد؟!
باهاش حرف زدین؟!

پدربزرگ سرشو تکون داد و گفت:
آره ... باهاش حرف زدم ...

و ییبو هیجانزده از جاش پرید و ازش پرسید:
واقعا ...؟!
حالش چطور بود؟!
از دست من دلخوره ؟...
ازم ناراحته ... درسته؟!
نمیخواد باهام حرف بزنه؟!
واقعا ... دیگه نمیخواد جوابمو بده ؟!

پدربزرگ لبخند غمگینی زد و جواب داد:
پسرم ...
آروم باش ...آرامشتو حفظ کن تا بتونم جوابتو بدم !

و با دیدن سکوت ییبو نفس عمیقی گرفت و ادامه داد: درسته ... ازت ناراحته ...دلخوره و فعلا نمیخواد باهات حرف بزنه ، اما ...
چیزی که فعلا مهمه حال روحی خودشه!

و با دیدن نگاه نگران ییبو که بلافاصله بهش خیره شد، ادامه داد:
متاسفانه حالش اصلا خوب نیست...
و بهتره بهش کمی فرصت بدی تا با خودش کنار بیاد!

و با شنیدن صدای ناله ی درمانده ی ییبو سرشو تکون داد و ادامه داد:
ییبو منتظرش بمون ...
اون پسر فعلا به کمی تنهایی نیاز داره ...
پس به خواسته اش احترام بزار و برای دیدنش عجله نکن!

Forbidden loveWhere stories live. Discover now