____شوک دوباره____در تمام یک سال بعدی موفق به دیدن دوباره شوهر
خاله ام نشدم و متاسفانه این معما همچنان برای من مجهول باقی موند!
خاله شیان بعد از اون سفر چند بار دیگه هم به دیدن ما اومد و هر دفعه یکی دو روزی پیش ما موند، اما همسرش دیگه در این سفرها همراهیش نکرد وخاله شیان هربار بارها از پدربزرگ و مادربزرگ عذرخواهی میکرد و دلیل این کارشو به مشغله بیش از حد کاریش ربط میداد!
اما منکه اون روز شاهد بحث و گفتگوی پدربزرگ و شوهر خاله ام بودم ، خیلی خوب میدونستم که این دوری دلیل دیگه ای داره!
و از اونجاییکه میدونستم پدربزرگ بهیچوجه حرفی در این مورد بهم نمیزنه و بنا بر شواهد خاله شیان هم انگار هیچ اطلاعی از این مساله نداره،بناچار سکوت کردم و منتظر فرصت مناسبی شدم تا بتونم سوالاتم رو شخصاً از شوهر خاله ام بپرسم!
و بالاخره اون فرصت مناسب فراهم شد!
من در ورودی دانشگاه پکن در رشته شیمی قبول شدم و نکته جالبتر اینکه که در همون دانشگاهی قبول شدم که شوهر خاله ام هم اونجا تدریس می کرد و یکی از اساتید دانشگاه خودم بود!
و من با خوش بینی زیاد فکر میکردم این فرصت خیلی خوبیه تا باهاش روبرو بشم و تمام ماجرا رو از زبون خودش بشنوم!
پدربزرگ از شنیدن خبر قبولی من خیلی خوشحال شد، بلافاصله به همراه من به پکن اومد واین آپارتمانو واسم گرفت چون میدونست که من توی خوابگاه و کنار بچه های دیگه چندان راحت نیستم، اما چیزی که
نمیدونست این بود که شوهر خاله ام هم همونجا تدریس میکنه !
و منکه نمیخواستم پدربزرگ به این زودی از این مسئله باخبر بشه ، این بخش از ماجرا رو مثل یه راز پیش خودم حفظ کردم!
چند روزی از اومدن من به پکن نگذشته بود که خاله شیان وهمسرش به دیدنم اومدند!
خاله شیان بشدت هیجان زده و خوشحال بود و امیدوار بود که بعد از این بیشتر از قبل همدیگه رو ببینیم!
و در تمام این مدت همسرش در سکوت کنارش نشسته بود و به مکالمه ی ما گوش میداد!
و همانطوری که خاله شیان امیدوار بود، این اتفاق افتاد ....
چون خودش هفته ای یه بار به دیدنم میومد و واسم غذا میپخت و حتی گاهی منو به شام دعوت می کرد!
خاله بشدت مشتاق بود تا کنارش باشم و باهاش وقت بگذرونم و در هر کدوم از این دیدارها تا جایی که میتونست بهم محبت می کرد و من که کمبود مادر و در تمام این سالها بشدت حس میکردم، با کمال میل از این توجهات خاله شیان استقبال میکردم و همزمان سعی میکردم در اولین فرصت مناسب با شوهر
خاله ام صحبت کنم!
اما هنوز خیلی نگذشته بود که متوجه نکته ی عجیبی شدم، اینکه اون مرد عجیب به هر نحوی تلاش میکرد تا از من دوری کنه!
باور نمیکردم که هشدار پدر بزرگ اونقدر باعث ترسش شده باشه که حتی اینجا هم بخواد ازم دوری کنه!
حتی در محیط دانشگاه هم چند بار سعی کردم به آزمایشگاه محل کارش یا اتاقش برم و باهاش صحبت کنم، اما هربار با حضور اساتید دیگه یا دانشجوهایی که سر میرسیدند، موفق به این کار نمی شدم و در نتیجه ی این شرایط عجیب و غریب ، در طی دو ماه بعدی این معما همچنان حل نشده باقی مونده بود!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...