_____لویانگ_____
بعد از تمام این اتفاقات غیر منتظره و با شنیدن صدای قاروقور شکم جان، لبخندزنان بهش گفت:
بهتره بریم صبحونه بخوریم ؟!جان هم با خوشحالی از این پیشنهاد استقبال کرد و کمی بعد هر دو پشت میز نشسته و مشغول خوردن صبحانه بودند!
جان درست در برابر دوست پسرش نشسته بود و با هر لقمه ای که میخورد، به چهره ی آروم و خندون ییبو نگاه می کرد و لبخندی تحویلش میداد !
و ییبو در حالیکه از برگشت دوباره جان بشدت خوشحال و راضی بود، به لبخندای شیرین عشقش جواب میداد و از دیدن چهره ی زیباش غرق آرامش میشد!
بعد از خوردن صبحانه هر دو به سالن پذیرایی برگشتند...
ییبو خودشو روی کاناپه بزرگ سالن انداخت ، دستاشو باز کرد و با اشاره بهش گفت:
بیا اینجا ...و جان با کمال میل جلو رفت و توی آغوشش دراز کشید!
ییبو با رضایت لبخند زد ، لباشو روی پوست حساس گردن جان گذاشت و بوسه ی عمیقی روی گردنش گذاشت!
و جان سرشو خم کرد و بدون اینکه چیزی بگه ، اجازه داد تا آرامشی که لازم داشت به وجودش تزریق بشه!
هر دو نفر برای مدتی در آغوش هم باقی موندند، بدون اینکه هیچ حرفی بزنند ، فقط با نوازشا و
بوسه های گاه و بیگاهشون به همدیگه آرامش دادند!و بعد از گذشت تمام این دقایق آرامش بخش، این ییبو بود که زودتر به حرف آمد ، به آرامی صداش زد و بهش گفت :
جان جان ....جان به نرمی جواب داد:
هوووم !ییبو با لبخند شقیقه شو بوسید و زیر لب ادامه داد:
از اینکه ....
از اینکه فی فهمیده چه رابطه ای با هم داریم ، ناراحتی؟!
نگرانی؟!جان بلافاصله توی آغوشش چرخید ، به چشمای نگران و غمگینش نگاه کرد و با اطمینان جواب داد:
نهههه...
اصلاً !
من اصلا از این مسئله ناراحت نیستم ، در واقع میتونم بگم خیلیم خوشحالم که بالاخره فی همه چیو فهمیده !قبلنم بهت گفته بودم که نمیخوام برای همیشه گرایشمو از خانوادم پنهان کنم !
البته از اینکه فی اینجوری و در این وضعیت ما رو غافلگیر کرد، خیلی شوکه شدم ، اما واکنشش خیلی بهتر از اون چیزی بود که تصور میکردم!
و بعد از گفتن این حرف با اخم به چشمای ییبو خیره شد و ازش پرسید:
تو چطور ؟!
نکنه از اینکه فی فهمیده با برادرش رابطه داری ، ترسیدی یا پشیمونی؟!ییبو با شنیدن لحن دلخورش با لبخند سرشو تکون داد ...
سرشو جلوتر برد و بوسه ی سبکی روی لباش گذاشت و بهش گفت:
به هیچ وجه ...
من اصلاً نگران یا پشیمون نیستم!
بهت گفتم که منم همیشه طرف توام و هیچ وقت نمیخوام این رابطه رو پنهان کنم و هیچ وقت ترکت نمیکنم!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...