____عاشقتم____
با تردید قدمی به جلو برداشت و لب زد:
ما.. مادر ؟!و مادر با نگاهی خشمگین جلو رفت، دستشو بالا برد و سیلی محکمی به صورتش زد!
و جان که اصلا منتظر همچین اتفاقی نبود، با همین ضربه و با قدمهایی نامتعادل عقب عقب رفت و روی زمین افتاد!
مادر با حرص نگاهی به صورت مات و مبهوتش کرد و از بین دندونای بهم فشرده اش غرید:
تا کی میخوای زندگیمو به گند بکشی؟!و با دیدن چشمای متعجب و شوکه ی جان، سرشو چرخوند، نفسشو با حرص بیرون داد و دیوانه وار به طرف تابلوی بزرگی که روی چارپایه بود رفت ،با یه حرکت تابلو رو پایین کشید و به زمین کوبید و دربرابر فریاد اعتراض جان ، به طرفش چرخید و داد زد:
خفه شووو!
خفه شووووو !
اگه هنوزم میخوای که زیر سقف این خونه بمونی و اینجا نفس بکشی ، فقط خفه شو !و دوباره به طرفش رفت ، روی صورتش خم شد و با حرص غرید:
حق نداری توی کارای من دخالت کنی ، حق نداری خواهرتو تحریک کنی !
اگه یه بار دیگه ...
فقط یه بار دیگه تحریکش کنی که توی روی من وایسته و باهام مخالفت کنه، از این خونه میندازمت بیرون ...
میفهمییی؟!اسمتو از شجره نامه ی خانوادگی خط میزنم و برای همیشه فراموشت میکنم!
جان باورش نمیشد که چی میشنوه!
مادر بعد از مدتها پاشو توی حریم خصوصیش گذاشته بود ، اما نه برای دیدنش، نه برای درآغوش کشیدنش!
اومده بود تا تهدیدش کنه...
و اون سیلی ...
این حرفا و اون نگاه دریده و بیرحمانه ی مادر، آخرین ذره های امید رو در وجود جان نابود کرد!مادر بعد از گفتن این حرفا چرخید و با قدمایی محکم به طرف در رفت و قبل از اینکه از اونجا بیرون بزنه، با لحنی سرد ادامه داد:
بیشتر از این منو از خودت متنفر نکن شیائو جان !و از در بیرون زد !
رفت و ندید قلبی رو که با آخرین حرفای زهردارش از تپش ایستاد!
رفت و ندید نفسی رو که تنگ شد و بالا نیومد !و جان در تاریکی و سکوت وحشتناکی که ناگهان اطرافشو دربرگرفت ، در خلائی بی پایان فرو رفت ...
نمیدونست چند دقیقه گذشت ،اما همچنان روی زمین ولو شده و با چشمایی سرد و بیروح به تابلوی نیمه کاره ای که نابود شده نگاه میکرد!
و به حرفایی که مثل ریسمانی سخت و نفسگیر هر لحظه بیشتر و بیشتر دور گلوشو فشار میداد و روحشو از تنش جدا میکرد ،فکر میکرد!
اونقدر شوکه شده بود که حتی نمیتونست گریه کنه ...و درست در همین دقایقی که بی پایان بنظر میرسید ، گوشیش به صدا دراومد ...
صدای زنگی که باعث شد، یهو به خودش بیاد و نفسشو با آهی دردناک بیرون بده !
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...