____قرار داد مخفیانه_____
با قطع تماس خانم شیائو ، نفس عمیقی گرفت و خیره به صفحه ی تاریک گوشیش لب زد:
نمیزارم ...
دیگه نمیزارم بیشتر از این اذیتش کنید!اما هنوز خیلی نگذشته بود که به یاد آورد به جان قول داده فردا ناهارو با هم میخورن و حالا باید به دیدن مادر جان می رفت و از اونجایی که نمیدونست اون زن چه نقشه هایی واسش داره و چه چیزایی میخواد بهش بگه ؛ فعلا نمی خواست در این رابطه چیزی به جان بگه!
و به همین خاطر کمی فکر کرد و بعد از مدتی گوشیشو برداشت و پیام کوتاهی واسه ی جان فرستاد و بهش خبر داد که به خاطر یه کار فوری نمیتونه فردا باهاش نهار بخوره، با تمام وجود ازش عذرخواهی کرد و ازش خواهش کرد تا عصر به آپارتمانش بیاد و شبو با هم بگذرونن!
و ته دلش آرزو کرد که جان در این مورد سوال پیچش نکنه و باهاش کنار بیاد!و خیلی نگذشته بود که پیامی از جان رسید که بهش میگفت ایرادی نداره ، میتونه به کارش برسه و شب حتما به آپارتمانش میاد !
با دیدن پیام جان نفس راحتی کشید و به قرار فرداش فکر کرد!
و در نهایت به این نتیجه رسید که هیچ چیزی واسش مهمتر از آرامش و خوشحالی جان نخواهد بود، پس درخواست خانم شیائو هرچی باشه، مهم نیست!
ییبو به هیچ وجه نمیخواست جان رو رها کنه یا در برابر خانم شیائو کم بیاره!و با همین افکار اون شب رو به صبح رسوند و روز بعد با اتمام کلاسهای صبحگاهیش خودشو با عجله به شرکت رسوند!
شرکتی که یکی از معروف ترین و بزرگترین
شرکتهای خصوصی در عرصه ی واردات و صادرات لوازم الکترونیکی به حساب میاومد و از شهرت خیلی خوبی در بازار تجاری برخوردار بود!جلوی نگهبانی شرکت برای لحظه توقف کرد، خودش معرفی کرد و بهشون خبر داد که مدیر شرکت امروز منتظر دیدنشه و بلافاصله بعد از تماس نگهبان با بخش اطلاعات ، به داخل شرکت راهنمایی شد!
با آسانسور به طبقه سوم رفت و با منشی خانم شیائو روبرو شد ...
دختر جوان با دیدنش بلافاصله از جاش بلند شد ، بهش تعظیم کرد و بهش گفت:
خانم شیائو توی اتاق منتظرتون هستند قربان!و ییبو با در حالیکه سعی میکرد همچنان آرام و خونسرد باشه ، به طرف در اتاق مدیریت رفت ، ضربه کوتاهی به در زد و بعد از شنیدن صدای خانم شیائو که بهش اجازه ورود میداد ، وارد اتاق شد!
با ورود به اتاق به طرف میز مدیریت چرخید و با دیدن خانم شیائو که پشت میز نشسته و با نگاهی جدی بهش خیره شده بود ، تعظیم کوتاهی کرد و بهش روز بخیر گفت !
خانم شیائو با تکون دادن سرش جواب داد و به آرامی بهش گفت:
لطفا بشینید ...
فکر میکنم صحبت مفصلی در پیش داریم !
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...