___آرامش___برای دقایقی کوتاه درآغوش هم باقی موندن و بعد از مدتی بالاخره جان دستشو بالا آورد، کمر ییبو رو به آرامی لمس کرد و ادامه داد:
حالت بهتره ؟!
ییبو لبخند کمرنگی زد، کمتر پیش میومد که به خاطر کاری که کرده خجالتزده بشه ،اما حالا از رفتار چند دقیقه ی قبلش کمی خجالتزده بود، سرشو به آرامی تکون داد و زیر لب جواب داد:
متاسفم !جان لبخند عمیقتری زد، از آغوشش بیرون اومد و کنارش نشست ، دست بزرگشو توی دستاش گرفت و به آرامی ادامه داد:
نیازی به اینکار نیست ، میفهمم چه حسی داشتی !ما فقط یه روزه که رسما باهم قرار میزاریم و من یهو ولت کردم و اومدم سرکار!
حس ناامنی و عدم اطمینانتو درک میکنم ، منم در این حال مقصرم !
اما ...من و تو بچه و کم سن و سال نیستیم ییبو ، پس نباید بترسی ...
و نباید به قولایی که بهت میدم ،شک کنی!
من همیشه به حرفی که زدم، به قولی که بهت دادم ، وفادار خواهم بود !
و ...خیلی دوستت دارم !ییبو هم لبخند عمیقتری زد ، سرشو تکون داد و گفت: میفهمم و ازت ممنونم!
و منم خیلی دوستت دارم !
جان نفس راحتی کشید و ادامه داد:
بهتره بریم ، تو اول برو و من چند دقیقه ی دیگه میام !
اول تو رو میرسونم خونه و بعد میرم!
باید برگردم عمارت ...
نمیخوام مادر و فی به غیبتم مشکوک بشن!و دربرابر اخم ییبو ادامه داد:
منم دلم میخواد مدام پیشت باشم عزیزم!
اما فعلا امکان نداره ، لااقل باید چند وقتی صبر کنی، تا بتونم این موضوعو با مادر و خواهرم درمیون بزارم!
ییبو با تعجب نگاش کرد و گفت:
واقعا؟!
میخوای ...
میخوای بهشون بگی ؟!
و جان با لبخندی غمگین سرشو تکون داد، و درحالیکه به طرف پالتوش میرفت، ادامه داد:
آره ...
فکر میکنم تا وقتیکه خانواده ام از گرایشم و از انتخابم اطلاعی نداشته باشن، این رابطه صد درصد رسمی نمیشه ، پس مجبورم این حقیقتو بهشون اعتراف کنم!
و بلافاصله ادامه داد:
من فقط میخوام اونا از اصل ماجرا باخبر باشن، اینکه منو و گرایشمو تایید بکنن یا نه، تاثیری در ادامه ی این رابطه نداره !ییبو ناباورانه لب زد:
واقعا ...
نظرشون واست مهم نیست ؟!
جان سرشو به نشونه ی جواب منفی تکون داد ، پالتوشو پوشید و دربرابر نگاه ناباور ییبو خندید ، کمی جلو رفت، کف دستشو روی گونه ی ییبو گذاشت و به آرامی نوازشش کرد و با لبخند ادامه داد:
البته...
مسلمه که دلم میخواد قبولم کنن...اما قبول یا عدم قبول این مساله از طرف اونا ، هیچ تاثیری در ادامه ی رابطه ی ما نخواهد داشت ...
و از این نظره که میگم موافقت یا مخالفتشون چندان مهم نیست!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...