_____شانگهای_____
انگار جان کاملا درست حدس زده بود، این پسر عجیب دیوانه وار به دنبال کشف تمام ابعاد وجودش بود !
در تمام اون دو هفته ای که ییبو مسوولیت بردن فی به دانشگاهو به عهده گرفته بود، تلاش کرد تا بیشتر از قبل از خصوصیات جان سر دربیاره ،گاهی با
اشاره هایی کوتاه و بلند از فی سوالاتی میپرسید و از همین اشاره ها فهمیده بود که جان توی رشته ی طراحی درس خونده ، توی دانشگاه ملی لندن تحصیل کرده و شش سال تمام اونجا زندگی کرده ، اما بعد از اتمام درسش بلافاصله به چین برگشته و اینکه جان برخلاف خواسته ی مادرش و در رشته ی کاملا متفاوتی درس خونده و حاضر به ادامه ی شغل خانوادگی و ریاست شرکت نشده !فی به اینجای حرفاش که رسید سکوت کرد،با نگاهی غمگین به صورت ییبو نگاه کرد و گفت:
ما زیاد در این مورد حرف نمیزنیم ، جان زیاد دوست نداره به گذشته اش اشاره کنه !ییبو سرشو با ملایمت تکون داد و درحالیکه به مسیری که میرفت، خیره شده بود، ادامه داد: میفهمم!
و فقط چند روز وقت کافی بود تا با کمک دوستایی که توی لندن داشت از گذشته و زندگی مجردی جان سر دربیاره و چیزی که کشف کرد اونقدر با ارزش بود که برای چندین ساعت متوالی بیخوابش کرده بود!
در واقع دوستش مایک در آخرین تماس تصویری که شب قبل باهاش داشت، با کنجکاوی نگاهش کرده و با نیشخندی عجیب بهش گفته بود:
هییی وانگ ییبو!
انگار این بار یه شاه ماهی به تورت افتاده !ییبو با تعجب لبخند زد و ازش پرسید:
چطور؟!مایک سرشو تکون داد ، توی چشمای درشت دوستش زل زد و بهش گفت:
طرفت توی لندن خیلی معروف بوده!
انگار در طی سالهایی که اینجا بوده ، با یه استاد معروف رابطه داشته، یکی از اساتید مرد
دانشکده اش !ییبو زیر لب تکرار کرد: یه استاد مرد؟!
و مایک نیشخند بزرگی زد ،سرشو تکون داد و گفت: بله ... یه استاد مرد!
سه سالی با هم رابطه داشتند ، اما بالاخره رابطه شون لو میره و اون استاد به خاطر مشکلات ناشی از این افشاگری، از دانشکده اخراج میشه و جان سال آخرشو در سکوت و انزوای کامل میگذرونه !از طرف خیلی از همکلاسیا و هم دانشگاهیاش مورد اذیت و آزار قرار میگیره و به خاطر گرایشش و آسیایی بودنش هیت زیادی میگیره و در نهایت با وجود نمرات درخشانی که داشته ، برای ادامه ی تحصیل و برای دوره ی ارشد به دانشگاه هنر منچستر میره و اونجا ادامه ی تحصیل میده و دو سال بعد با مدرک ارشد به چین برمیگرده!
ییبو که از شنیدن این اخبار کاملا هیجانزده شده بود، لبخند عمیقی زد، کمی به فکر فرو رفت ، بعد سرشو بالا برداشت و خطاب به دوستش ادامه داد:
آره انگار واقعا یه شاه ماهی به تورم افتاده!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...