______خونه_____
با حس گرمای اتاق سرجاش وول خورد و با یادآوری اینکه بالاخره به پکن برگشتن ، با لبخندی خواب آلود روشو چرخوند تا چهره ی زیبای همسرشو در اولین صبح زندگی مشترکشون ببینه و با ندیدن جان با اخم سرجاش نیمخیز شد و نگاهی به اطرافش انداخت !
کف دستشو روی جایی که جان خوابیده بود کشید و با حس سردی ملافه ها فهمید که جان مدت زیادیه که بیدار شده و از اتاق خواب بیرون رفته !
سرجاش نشست و با دیدن موهای آشفته اش توی
آینه ی قدی مقابلش دستشو بالا آورد و موهای لختشو صاف و مرتب کرد و همزمان با اینکار تنشو جلوتر کشید و از تختخواب پایین اومد!بدون اینکه چیزی بپوشه با بالا تنه ی برهنه از اتاق خواب بیرون زد ، از پله ها پایین رفت و به طرف سالن اصلی چرخید و با دیدن شیائو جانی که روی کاناپه نشسته و سرشو بین دستاش گرفته بود ، با نگرانی به طرفش رفت و بهش گفت:
جان جان ...
عزیزمممم؟!جان که از شنیدن صدای ییبو به خودش اومده بود، بلافاصله سرشو بالا برداشت و با لبخندی غمگین جواب داد:
بیدار شدی؟!ییبو در جواب هوووم خفه ای گفت و کنارش نشست ، با نگرانی به چشمای غمگینش نگاه کرد و ازش پرسید :
چیزی شده ؟!جان با لبخند سرشو به معنای جواب منفی تکون داد و با دیدن نگاه نگران همسرش که روی تک تک اجزای صورتش میچرخید ، از جاش بلند شد و با عجله ادامه داد:
برو یه آبی به دست و صورتت بزن ...
میرم میز صبحونه رو بچینم !و ییبو که هنوزم قانع نشده بود ، بلافاصله مچ دستشو چسبید و ازش پرسید:
عزیزمممم... نمیخوای حرف بزنی؟!جان با نگاهی درمانده سرشو تکون داد ، آه کشید و دوباره کنارش نشست و زیر لب جواب داد:
داشتم با وکیلم حرف میزدم ...و با دیدن نگاه کنجکاو ییبو لبخند تلخی تحویلش داد و ادامه داد:
خبرای خوبی واسم نداشت ، میگفت از نظر قانونی نمیتونم کار خاصی بکنم ، مادرم مالک اصلی تمام اون امواله و نمیتونم هیچگونه ادعایی داشته باشم !و ییبو که هنوزم متوجه منظورش نشده بود ، با تعجب بهش خیره شد و زیر لب ازش پرسید:
مَ ... منظورت چیه؟!جان با یادآوری اینکه ییبو چیز زیادی در این مورد نمیدونه ، سرشو تکون داد و بدون اینکه نگاش کنه ، ادامه داد:
یادته قبل از اینکه بریم میلان گفتم دارم با وکیلم مشورت میکنم ؟!و با دیدن تایید بیصدای ییبو نفسشو با صدا بیرون داد و زیر لب ادامه داد:
راستشو بخوای بعد از اون ماجرا دیگه نمیخواستم کوتاه بیام و برای همین از وکیلم خواستم ادعای مالکیت ارثمو بکنه!
حالا که مادرم اینقدر به اون شرکت و اون عمارت لعنتی اهمیت میداد ، میخواستم برای اولین بار جلوش وایستم و ادعای سهممو داشته باشم ...
BẠN ĐANG ĐỌC
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...