______تلخ و شیرین______
با اینکه به خودش گفته بود باید سکوت کنه، اما زیاد نتونست به این قولش پایبند باشه!وانگ ییبو اصولا آدم کم حرف و درونگرایی بود، در مواقع عادی بسختی میشد باهاش یه مکالمه ی طولانی داشت و حتی اگه با کسی گرم گفتگو میشد، اکثر جملاتش به پاسخهای کوتاه دو سه کلمه ای محدود میشدند؛ اما در برابر شیائو جان به یه آدم دیگه تبدیل میشد!
انگار مدام دلش میخواست باهاش حرف بزنه و گاهی حتی دلش میخواست بی دلیل پرحرفی کنه و سربسرش بزاره !
و دقیقا به همین دلیل بود که هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که به آرامی به طرفش چرخید، زیر چشمی نگاش کرد و به آهستگی لب زد:
بهرحال ممنونم که با وجود دونستن حقیقت ماجرا باهام همکاری کردی!
جان که حالا کمی آرومتر شده و دیگه مضطرب بنظر نمیرسید، به آرامی سرشو تکون داد و بدون اینکه نگاش کنه ، حواسشو به رانندگیش داد و زیر لب هوووم آرومی گفت!
بیست دقیقه ای در سکوت آخر شب رانندگی کرد تا به مجتمع مسکونی محل زندگی ییبو رسید، به آرامی سرعتشو کم کرد و دم در ایستاد و با آرامش رو به ییبو کرد و گفت:
لازمه اتومبیلتو ببرم توی پارکینگ؟!
ییبو نگاه کوتاهی به بیرون انداخت، همزمان سرشو تکون داد و درحالیکه لبه های پالتوشو بهم میرسوند ، با اطمینان جواب داد:
نه !
من همینجا پیاده میشم !
جان با شنیدن این حرف با تعجب نگاهش کرد و با تردید لب زد: هااا؟!
ییبو لبخند زنان نگاش کرد و گفت:
با اتومبیل من برگرد خونه و صبح با همین برو دانشکده ، منم خودمو با تاکسی میرسونم و اونجا سوییچو ازت میگیرم !
جان که تازه متوجه منظور ییبو شده بود، دستپاچه جواب داد:
اوه نهههه!
این... این درست نیست!
و ییبو با شیطنت ابروشو بالا داد و پرسید:
چی ؟!
چی درست نیست؟!
اینکه با ماشین من بری ، یا اینکه من بیام دانشکده ؟!فکر میکنم اون دفعه خودت گفتی اگه دلم بخواد ،هنوزم میتونم بیام سرکلاسات؟!
جان که از پس زبون ییبو برنمیومد، با اخم و حرصی آشکار نگاش کرد و غر زد:
بس کننن!ییبو خندید، با لبخندی شیرین خندید، یهو به طرفش خم شد ، بوسه ی تند و سریعی روی گونه اش گذاشت و بسرعت خودشو عقب کشید و بدون اینکه به نگاه شوکه ی جان اهمیتی بده، ادامه داد:
پس بزار خیالم راحت باشه که با امنیت کامل برمیگردی خونه!
این وقت شب ممکنه تاکسی دیرتر گیرت بیاد و دوست ندارم نگرانت باشم!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...