دقایق زیادی نگذشته بود و هر دو نفر همچنان در سکوت به دقایق پرالتهاب گذشته فکر میکردند!
خاله شیان سرشو به شیشه اتومبیل چسبونده و با نگاهی خیس و غمگین به جاده خیره شده بود و ییبو در سکوتی غمگین بازم بهش اجازه داده بود تا با این حجم از حقایق وحشتناکی که شنیده کنار بیاد !
و هنوز خیلی نگذشته بود که صدای زنگ موبایلش باعث شد با عجله تماسشو وصل کنه، جان بود که باهاش تماس میگرفت ، احتمالا میخواست قبل از پرواز باهاش خداحافظی کنه و ییبو که از این تماس بی موقع کمی غافلگیر شده بود، نفس کوتاهی گرفت و سعی کرد کاملا عادی باشه تا جان متوجه چیزی نشه :
الوووو؟!و بلافاصله صدای شاد و سرزنده جان رو شنید که بهش گفت :
بوووو...عزیزم !
کجایی ؟!
رسیدی فرودگاه؟
حالت خوبه؟!
میخواستم ...
میخواستم قبل پرواز یه بار دیگه باهات حرف بزنم و باهات خداحافظی کنم!
آخه هنوز هیچی نشده دلم واست تنگ شده!و ییبو که از شنیدن صدای معشوقش بینهایت خوشحال شده بود ، برای یه لحظه تمام دردی رو که توی قلبش حس میکرد، فراموش کرد ؛ لبخند زیبایی زد و به آرامی جواب داد:
آره عزیزم ...
توی راهم ، دارم میرم سمت فرودگاه !
و ...
با نجوایی آرومتر ادامه داد:
منم دلم واست تنگ شده ، خیلیییی!و با شنیدن هوووم آروم و پر از دلتنگی دوست پسرش ، آه کوتاهی کشید و به آرامی ادامه داد:
وقتی برسم لویانگ نصفه شبه و دیر وقته ،صبح فردا در اولین فرصت باهات تماس میگیرم عزیزم!
پس امشب منتظرم نباش و بگیر بخواب ، باشه؟!جان که متوجه منظورش شده بود، سرشو تکون داد و گفت:
باشه ...
سعی میکنم زود بخوابم ...
البته اگه بدون تو خوابم ببره!ییبو که از شنیدن جملات شیرین دوست پسرش دلش غنج میرفت،لبشو گزید، زیر چشمی نگاهی به خاله اش انداخت و به آرامی جواب داد:
منم همینطور ...
من پشت فرمونم عزیزم ...
و نمیتونم بیشتر از این باهات حرف بزنم، فردا صبح باهات تماس میگیرم ،باشه؟!جان با اخم سرشو تکون داد و گفت:
اوکی ...
فهمیدم !
پس فعلا شبت بخیر ...
و ...
دوستت دارم !ییبو هم لبخند زنان جواب داد:
منم دوستت دارم !
شبت بخیر عزیزم !
و تماسشو قطع کرد!نفسشو به آرامی بیرون داد و نیم نگاهی به چهره ی خاله اش انداخت ، میدونست که خاله اش حرفاشو شنیده و احتمالا حالا در مورد جان بشدت کنجکاو شده ...
و نمی دونست آیا در این شرایط میتونه حرفی در موردش بزنه یا نه ؟!و هنوز همچنان با خودش درگیر بود که صدای آروم خاله شیانو شنید که بهش گفت:
پس تو ...
واقعاً با یه پسر قرار میزاری؟!
درسته؟!و ییبو که انتظار همچین سوال مستقیمی رو نداشت، برای یه لحظه مکث کرد ، بعد سرشو به آرامی تکون داد و گفت:
درسته ...
همونطور که فهمیدین من گی هستم ...
البته سالها قبل پیش پدربزرگ و مادربزرگ کام اوت کردم و اونا کاملاً از گرایش جنسی من خبر دارن و باهاش به خوبی کنار اومدن!
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...